عکس از تيم واليبال آموزشگاههاي آمل سال 1337

عکس از تيم واليبال آموزشگاههاي آمل سال 1337

 

عکس از تيم واليبال آموزشگاههاي آمل سال 1337

از چپ به راست آقايان : پرويز مرشد زاده – اسکندر ملک – ماشاء اله اسکو – ناصر خاوري – خسرو قبادي

با تشکر از آقاي اسداله ملک

مسابقه واليبال سال 1338

 

مسابقه واليبال سال 1338

مسابقه  دوستانه واليبال  بين تيم هاي منتخب آموزشگاههاي آمل و تنکابن در محوطه دبيرستان پهلوي سابق شهرستان تنکابن سال 1338

از چپ به راست آقايان : اسداله ملک  کاپيتان تيم آمل – ناصر خاوري  کاپيتان تيم تنکابن

ساير بازيکنان آقايان  علي حسينيان – عزت اله فرهومند – خسرو قبادي

با تشکر از آقاي اسداله ملک

 

تيم واليبال دبيرستان طبري قهرمان آموزشگاههاي آمل سال 1337

عکس يادگاري از گروه واليبال سال 1337

 

 

تيم واليبال دبيرستان طبري قهرمان آموزشگاههاي آمل سال 1337

 

ازچپ به راست  آقايان : عزت اله مجد  مدير فني تربيت بدني – ماشاءاله اسکو – اسداله ملک – محمد جليلي

نشسته  آقايان : نعمت صدرزاده – جواد  ملکي – اسکندر ملکي

با تشکر از  آقاي اسداله ملک

مشاغل در سال های دهه سی خورشیدی آمل

mashaghel

مشاغل در سال های دهه سی خورشیدی آمل

متن زیر به قلم آقای عبدالله قهقایی نگاشته شده که مطابق معمول، قلم ایشان، روال محاوره ای و طنز زیر پوستی همیشگی خود را به همراه دارد.

 

مسگری

يكي ديگر از مشاغلي كه صاحبان حرف آن براي دادن خدمت به خونه ها ميرفتند شغل مسگري (به گويش آملي، قلي سو و يا قلي كر يا قلي چي  ) بود. سابق بر این ظروف آشپز خونه مثل الان ،تفلون و پیرکس و چدنی نبود، هرچه بود مرس پر (مسی) بود.

بعد از آن ظروف لعابی وارداتی ویواش یواش ظروف آلومینیومی (رویی) در مطبخ ها جای گرفت. چون اصلی ترین ظروف پخت و پز مسی بود و مس خصوصا در آن هوا ي مرطوب زنگ میزند و زنگ آن بشدت مسموم کننده است، ناچار بودند هر یکی دو سال آنها را قلع اندود کنند.

معمولا  این ظروف خانگی را میبردند در مغازه مسگری میدادند و بعدا قلع اندود شده (قلی هاکرد )  تحويل میگرفتند. اما بعضی از خانواده ها بودند که تعداد زیادی دیک بزرگ (کرک) و سینی بزرگ (مجمه ) و آبکش و تشت و غیره داشتند که خصوصا  برای نذری دادن استفاده میشد و یا وقف عام می کردند تا برای عروسی و عزا در اختیار همسایه ها قرار دهند . در زمانی که کسی به آنها نیاز نداشت، اين ظروف در انبار خونه نگهداری می شد .

 

این گروه از همسایه ها هم هر یکی دوسال این ظرفهای بزرگ و به تعداد زیا د،  که بعضا تا پنجاه  تکه هم میشد را باید (قلی )کنند . اینان ترجیح میدادند به جاي انتقال اين ظروف به مغازه ي مسكري، (قلی چی) به خونه بیارن تا 2-3 روزه کار را تموم کنند..معمولا اینجور مواقع استاد مسگر به همرا ه دو سه شاگرد و آوردن مقادیری قلع و نشادر و پنبه و کیسه گونی و شن و ماسه ، به خونه ی متقاضی میرفت. ابزار کاری مثل (دمی ) برای دمیدن به آتش، انبر، چکش و میخ پرچ برای مرمت احتمالی شکستگی دسته و جاهای مختلف ظروف به همراه داشتند.

آنها برای شروع کار گوشه ای از حیاط را انتخاب میکردند و اولین کارشان ساختن کوره ای بود که با هیزم یا ذغال ويا ذغال سنگ  کار میکرد، نصب کردن دمی به کوره و بکار گماردن کارگر کوچکی با عنوان (دمی زن ) که مسئول روشن نگهداشتن آتش بود.

آنگاه در کنار درختی یا دیواری ویا جای ثابتی،  کار گر بزرگتری با عنوان (قلی سو)که کارش این بود که مقداری شن و ماسه ی خیس را داخل ظرف میریخت و تکه ای گونی روی ماسه میگذاشت و ظرف را در کنار درخت یا دیوار روی زمین میگذاشت و با دستش درخت یا دیوار را می گرفت و با دو پا بر روی گونی میرفت و با حرکت دورانی و گردشی 180 درجه ای در حقیقت ظرف را سمباده میزد تا زنگ مس کاملا بر طرف شود .

سپس کارگر دیگری این ظرف را در حوض تمیز می شست و بر روی آتش میگرفت تا کاملا داغ و سرخ شود ، ظرف سرخ شده از جرارت زیاد ناشی از دمی زدن کارگر دمی زن، به دست استاد می رسید و استاد (قلی کر) ابتدا تکه ای از قلع را بر روی ظرف میمالید كه بر اثر گرمای زیاد ظرف، قلع کاملا ذوب شده و در این لحظه استاد یک مشت پنبه را گرفته بر نشادر که در طشتی در کنارش بود  میمالد و پنبه ی آغشته به نشادر را بر روی قلع ذوب شده ی داخل ظرف میکشد و یک لایه ی نازک و یکنواخت قلع روی مس را میپوشاند تا از زنگ زدن آن جلو گیری کند.  این کار آنقدر ادامه داشت تا کلیه ی ظرفهای مسی قلع اندود گردد. در پايان كار ، ظروف قلع اندود شده شسته و در انبار نگهداري مي شد.

مسگر هائي كه من مي شناختم ، آقاي مسگريان در خيابان حد فاصل چهارسوق و پائين بازار  و ديگري آقاي بابكي بود كه روبروي باغ فلاحت، (خيابان شاه ،امامرضاي امروز) مغازه داشتند.

 

لحاف دوزی

از دیگر مشاغلی که دیگر از دوره گردی خارج شده و بصورت ثابت در شهر فعالیت میکنند لحاف دوزی است.گرچه هنوز هم حتی در تهران گاهی شاهد هستیم میان سالانی با دوچرخه و کمان پنبه زنی و یا پیر مرد زوار در رفته ای با کماني بر دوش( که همگی نوری هستند ) در شهر میگردند وداد می زنند (آی لاف دوزی). در حقیقت پیر مردای اینکاره که نسبت به جوانتر ها تعدادشان خیلی بیشتر است،  به نوعی گدائی میکنند.

 در آن دوران فقط  لحاف و تشک پنبه ای و پشمی استفاده می شد و از پتو و لحاف الیاف مصنوعی و تشک ابری و فنری هم خبری نبود.

لحاف و خصوصا تشک ها پس از چند سال کار ممکن بود،  پنبه یا پشمش جابجا و قلمبه ، قلمبه شود و در بیشتر موارد، از بس بچه ها که تعدادشان ماشالله ماشالله  زیادتر بود و شب ادراری هم رايج تر ، بیشتر تشک ها هر روز باید در آب حوض شسته و در آفتاب خشک شده و نشده ، دوباره شب فرا میرسد و توسط بچه ها اصطلاحا، توي رختخواب  سیل مي آمد و این تکرار مکررات باعث قلمبگی زود هنگام تشک ها و نیاز به لحاف دوز بيشتر احساس مي شد.

جالب بود لحافدوز هرکجا که میرفت حداقل یکروز کار داشت تا تشك را بشكافد و پنبه ها را كه ديگر رنگ پنبه نبود را، با کمانش حلاجی کند ( لرزش همه جای بدن حلاج در حین کار،  برای بچه ها تماشائی بود). پنبه ی حلاجی شده وارد کیسه ی تشک میشد و با چوب خوردن از دست استاد ، همگن در میامد تا با نخ لحاف دوزی دوخته و تحویل گردد.

 اونوقتا چون در هر حياطي،  بیش از یک خانواده زندگی میکردند گاهی یک لحاف دوز چند روز در یک حیاط کار داشت.  به مصداق این تمثیل که مادری بچه اش را اینگونه ناز میکند (ننه ته انگیر انگیری چش دا . بچه میگه : ننه ننه مره انگیر) .آنگاه مادر عصبانی میگوید (اتی تره مثل ترش خیار زمه بنه که بمیری )بچه میگه (ننه ننه مره خیار )=(مادر قربون اون چشمان انگوري ات  بره كه بچه ميگه:  من انگور ميخوام. مادره عصباني ميشه و ميگه :مثل خيار ترش مي اندازمت زمين تا بميري كه بچه ميگه: مامان من خيار ميخوام).  همسایه ها هم همین کار را میکردند .تا مي ديدند یکی لحاف دوز داره،  همه یادشان می آمد كه  لحاف دوز میخواهند.
این لحاف دوز ها علاوه بر خیر سر شب ادراری بچه ها ، به دلیل شیرین تری هم نیز چند روزی مهمان خانه هائی میشدند که در تدارک تهیه ی جهیزیه ی دختران دم بختشان بودند که در این مورد خاص ، چل لحافدوز راستی راستی چل بود. یعنی حسابی خوش به حالش میشد .

خلاصه اینکه  گويا ، نان لحافدوز  از ( عضو ممنوع البیان ) آدمها،  بیشر تامین می شد.

 

ذغال فروشی دوره گرد

از دیگر مشاغل ترک شده ، ذغال فروشی سیار است. از آنجایی که وسیله ی پخت و پز مردم در اون دوران ذغال و هیزم بود، عده ای به این شغل اشتغال داشتند. این عده با در اختیار داشتن چند راس اسب و تعدادی هم با در اختیار داشتن چند راس قاطر که بسته به اینکه ذغال تولیدی را باید از کدام جنگل حومه ی آمل تهیه کنند فرق میکرد به این کار اشتغال داشتند.
کسانی که از جنگلهای نزدیک که در ارتفاعات نبود، ذغال می آوردند اسب داشتند ولی کسانیکه ذغال را از مناطق جنگلی کوهپایه ای صعب العبور می آوردند که در آنجا ها ذغال را هم ارزانتر میخریدند و ذغالهایش هم مرغوبتر بود،  ناچار بودند از قاطر استفاده کنند.
ذغال فروشان معمولا قبل از کله ی سحر بطرف مراکز تولید ذغال حرکت میکردند به گونه ای که ، اگر کسی برای اجرای برنامه ای ناچار بود صبح خیلی زود از خانه بیرون برود و با همسفرش قرار مثلا 3 صبح را میگذاشت و همسفرش موافق نبود، اصطلاحا  میگفت مگه خامی بوریم ذغال دمال؟ یا مگه اما ذغالی هسسمی که انه زود بوریم = مگه ما ذغال فروشيم كه اينقدر زود راه بيفتيم؟
ذغال معمولا در کیسه های کنفی و یا بعدا که کیسه های نایلونی پیدا شد که به کیسه های سه خط معروف بود و همچنین درکیسه های کوچکتر از سه خط ریخته میشد و تکه ی گردی از کیسه را روی كيسه ي  ذغال میگذاشتند و دورش را با گالوج (جوالدوز) میدوختند که بالای کیسه گرد دیده میشد. برای هر اسب یا قاطر (مال) دو کیسه ی بزرگ و یک کیسه ی کوچک در نظر میگرفتند و با کشی  ورون (طناب) می بستند تا نیفتد.
ذغالی موقع رفتن،  سوار بر مال اولی بود و دو سه مال دیگر را به همدیگر می بستند و راه می افتادند تا هماهنگ بروند ونگران متفرق شدن مالها نباشند . در برگشت ذغالی پیاده بود و مالهای حاوی ذغال بهم بسته و افسار اولی در دست ذغالی.
روی هر مال دو کیسه ی بزرگ که (هاله )نامیده میشد،  میگذاشتند و در بالا و وسط دو هاله کیسه ی کوچک که (سرباری) نام داشت را میگذاشتند.
به هر تقدیر بسته به تعداد مشتری یا به تعداد مال در اختیار، هر ذغال فروش روزانه 6 تا 12 کیسه ذغال به شهر میآورد و بعضا مغازه داران با آنها معامله میکردند و اینان ذغال را درب خانه ي خريدار، تحویل میدادند و یا طبق برنامه،  هر ذغال فروش به محله و کوچه ای که معمل (مشتري) داشت،  می برد و می فروخت. قیمت ها هم تقریبا ثابت بود و به ندرت چانه بازاری بود.
این ذغالها معمولا اول صبح عرضه میشد و اگر تا ظهر یا بعدازظهر به فروش نمیرسید، معمولا به مغازه دارهای ذغال فروش به قیمت ارزانتری فروخته میشد. مغازه دارها هم ذغال را در ذغال چال مغازه شان خالی میکردند و معمولا پیمانه ی ذغال فروشهای ثابت شهری حلب17 کیلوئی معروف به بنزین حلب بود.
از دیگر مشاغل مرتبط ، هیزم فروشی بود . تعدادی از فروشندگان نیز کارشان تهیه ی هیزم از جنگلهای حاشیه ی شهر و بار کردن بر روی اسب و قاطر و آوردن به داخل شهر و کوچه ها برای فروش بود. هیزمها معمولا از چوبهای خشک جنگلی و ترجیحا به ضخامت حدود پنج تا ده سانتیمتر،  که قد همگی حدود یک متر بود ، بر روی پالان اسب گذاشته و بسته میشد و مثل ذغال فروشان،  دو سه اسب یا قاطر را قطار وار در حال حمل هیزم و آنهم صبح زود وارد شهر و محلات میکردند.
حجم هیزم بار شده روی هر مال به اندازه ی نصف دایره ای به قطر یک متر بود که بخشی از نیمدایره را پالان پر میکرد.
هر دو شغل یادشده بسیار پر زحمت بود و ذغال فروشی علاوه بر پرزحمتی ، کار کثیف و آدم سیاه کن بود. خریداران و مصرف کنندگان ذغال و هیزم در خانه،  برای ذغال محفظه ای بنام ذغال چال داشتند و برای هیزم نیز گوشه ای از حیاط را در نظر می گرفتند،  که در هر دو مورد شرط لازم،  محفوظ ماندن از باران و خیس شدن بود.
http://ghahghaei.blogfa.com/

زایمان در سال های دهه سی خورشیدی آمل

zayman

(متن زیر به قلم آقای عبدالله قهقایی نگاشته شده که قلم ایشان مطابق معمول، روال محاوره ای و طنز زیر پوستی همیشگی خود را به همراه دارد. )

 

 اونوقتا خونه ها مثل الان نبود که فقط یک خانواده ی کوچک (پدر، مادر و بچه ها ) در یک آپارتمان زندگی کنند. اکثرا خانه ها و خانواده ها بزرگ، از پدر بزرگ و مادر بزرگ  و تا نوه و نتیجه با هم در یک محوطه در کنار هم زندگی میکردند. اکثرا هم کمک حال همدیگر بودند مخصوصا جاری ها.

یکی از مواردی که کمک ها بیشتر میشد و دلها هم به این همدلی خوش بود،  وقت زایمان یکی از خانمهای مجموعه بود . گفتنی است به دلیل همان ترکیب جمعیتی، همواره یکی دونفر از خانمها یا حامله بودند ویا زائو .در همین راستا باید گفت ، در هر محله ای  و یا در هر خانواده ای،  قابله (ماما)ئی همواره تردد داشت.

قابله ای که من می شناختم و همه ما را بدنیا آورد ، پیر زنی زنده دل و البته بسیار جدی و به موقع بد اخلاق که گمان میکنم خیلی پیر بود (حدود پنجاه سال ، اونوقتا 50 سال خیلی بود ).

 این بانوی گرامی معروف به (کلبی شیرین) یعنی کربلائی شیرین بود – تصور میکنم در محاوره محلی برای آقایانی که به کربلا رفتند میگفتند (کبلی) و به خانمهای کربلا رفته میگفتند (کلبي) – . وقتي، زمان وضع حمل بانویی فرا میرسید ، یکی سریعا به دنبال کلبی شیرین میرفت، دیگری اتاق را آب و جارو میکرد و تمیز و مرتب، دیگری در دیکهای بزرگ،  آب جوش بار میگذاشت و آن دیگری لباسهای نوزاد را آماده و مهیا میکرد و آخرین نفر هم دنبال قیچی تمیز برای بریدن بند ناف.

خلاصه هر کی به کاری مشغول و بانوی منتظر وضع حمل هم درد میکشید و درد و باز هم درد.  تا درد به فریاد وفغان تبدیل شود و  به  التوبه…. التوبه….. گاهی هم کار به فحش و نا سزا به پدر بچه ی نیامده!!!!!!

در فاصله ای که به دنبال کلبی شیرین میرفتند تا بیاید،  معمولا پدر طفل که فحش ها را خورده است، ترک خانه کرده و به سر کارش میرفت . اگر خیلی با مرام بود ، در انتظار شنیدن خبر تولد فرزند و پرداخت مژدگانی، منتظر………..وگرنه شب که برمیگشت خونه با خبر می شد كه خدا فرزندي به او عطا كرده است.

کلبی شيرين خانم، با سلام و صلوات وارد میشد و همه رو از اتاق بیرون میکرد و یک توپ تشری هم با زائو،  تا زهر چشمی ازش بگیره و ابتکار عمل در دستش باقی. پس از بررسی اوضاع،  دستور تدارک آبجوش و قیچی و سایر ملزومات رو میداد که باید سریع و دقیق و بدون چون و چرا اجراء میشد.

 پس از گذشت زمانی چند ، این صدای گریه  و  ونگ ونگ  نوزاد بود و بی حال شدن زائو ی بینوا. خبر وقتی از اتاق زایمان به بیرون درز میکرد و جنسیت نوزاد مشخص و اعلام میشد ، یکی از اتفاقات زیر ممکن بود بیفتد: چنانچه نوزاد،  بچه ی اول بود و بخصوص اگر از نظر جنسیت مطلوب پدر و یا اینکه دختری بعد از هفت پسر به دنیا می آمد و یا بالعکس. این بیرون رانده  شده های  بدو  ورود  کلبی شیرین ، یک مسابقه ی  دوي  اساسی راه می انداختند تا برند به بابا خبر بدن و مژدگانی بگیرند.

 به فرمی که دم دروازه ی خونه (کش به کش) میخوردند. و گاهی به همدیگه دکلاب میدادند (پشت پا میزنند) تا رقیب بیفتد و مژدگانی نصیب خودشان شود. گاهی نیز اتفاق می افتاد،  پس از هفت پسر ، پسر هشتم بدنیا آمده  و یا بالعکس، در این موقع،  دونده های مورد قبلی به هم اصرار میکردند: که فلانی تو برو به باباش بگو ، چون با تو کاری ندارد یا ملاحظه ی ترا میکندو….گاهی هم توافق نمیشد واین موضوع مسکوت باقی میماند تا پدر خود بیاید و بفهمد……بچه لباس پوشانده میشد و در بغل مادر آرام میگرفت ومشغول نوشیدن شیر و مادر هم علیرغم همه ی دردها و رنجهای دوران بارداری وبالاخص درد زایمان، خوشحال و آرام . اینجاست که بايد گفت: خداوند، به حق، (بهشت را زیر پای مادران قرار دادة) که به اعتقاد من ، خدائی ،کم هم هست . چرا که نه تنها در جوامع ما ، بلکه در نظام طبیعت و خلقت هم،  به نظرم به خانم ها بسیار جفا شده  و میشود . رویمان سیاه .

آنگاه وقت خداحافظی کلبی شیرین است که با کلی صله و شیرینی و حق الزحمه میرود تا چند وقت دیگر که باز هم پای، به این خانه بگذارد و شاید هم سروقت همین  زائو، ضمنا از آنجائیکه خداوند با دادن نعمت فراموشی،  لطف بزرگی به بشر کرده است . زائوی عزیز به فوریت (التوبه، التوبه ي چند ساعت قبل و فحش و ناسزاي به پدر طفل نيامده ) را  فراموش میکند و بازهم شاید،  سال دیگر و حد اکثر دو سال دیگر،  همین آش و همین کاسه. حالا دیگه زیر گوش نوزاد اذان هم گفته اند و یک پیاز را هم به نوک قیچی وصل کرده و بالای سر زائو و نوزاد میگذارند که( آل) فراری شود .

 تا اینجا رو که گفتم خدائی حیف است از خوردن و ناخنک زدن به آنچه که معمولا به زائو میخوراندند، مثل (سبزیره کوکو) کوکوی زیره ی سبز و (کاچی) حلوای زرد شل و داغ و……نگویم.

 از فردا هم که گهواره و ننو و بند لباس و پهن بودن دائمی کهنه ی بچه و آفتاب دادن (گهره کوزه ) و سایر ملزومات در حیاط دیده میشد که خودش دنیائی بود…و بعد از ده حمام،  تمام . زائو جان،  پاشو که( کس نخارد پشت من ، جز ناخن انگشت من ).

برنامه بعدي ، دندون سري آش و سوراخ كردن گوش نوزاد دختر و يا ختنه سوران نوزاد پسر ، كه يكبار ديگر جمع، جمع خواهد شد.

 وبلاگ آقای قهقایی:
http://ghahghaei.blogfa.com/

 

حمام گروسی آمل در دهه ی سی خورشیدی

hammam-garoosi

حمام گروسی آمل در سال های دهه سی خورشیدی

 متن زیر به قلم آقای عبدالله قهقایی نگاشته شده که قلم ایشان مطابق معمول، روال محاوره ای و طنز زیر پوستی همیشگی خود را به همراه دارد.

  

اگه موافقيد سری به حمامی در بازار آمل در دهه ی سی خورشیدی بزنیم پس بريد، اون بقچه ی حموم که خوشگل و گلدوزی شده است را پهن کنين و توش اینا رو بریزین و بزنین زير بغل و بيان : لباسهاي تميزي كه بايد بپوشي، لنگ و قدیفه(حوله)، دولبچه(پارچ مسی کوچک مخصوص حموم) یا کاسه ، تن مال كيسه، لیف ، سنگ پا ، شونه ، پهلوی صابون ( صابون سنتي رایج که منسوب به خاندان سلطنت شده بود )، گل سرشور و سفیداب و شایدم، رنگ وحنا و هرچيز ديگه اي كه لازم داري، را . اگه خوراكي و ميوه اي براي خوردن تو حموم لازم داشتي هم بيار. ميخواهيم بريم حموم گروسي.(راستی چون مثل حموم این روزها ،گربه شوری نیست که زود تموم شه ، اگه وقت یا حوصله ندارید اصلا نیاین)

يك حموم قديمي و بزرگ، برخلاف بيشتر حمومهاي شهر،از بام تا شام فقط مردونه است . از سنگ فرش كوچه اش ميگذريم، از دور لنگ های زیادی را، می بینیم که به هم گره خورده و بالای حموم برای خشک شدن توی آفتاب ،مثل تابلوئی خود نمائی میکنه . ميرسيم به يك درب چوبي دو لنگه كه موقع اذان صبح بازش كردند. چهار پنج پله رو پائين ميريم و در پاگرد اول ، به سمت راست ، بازم پنج پله را پائين ميريم. به فضاي رختكن ميرسيم كه درمدخلش و دست راست آقاي گروسي بزرگ نشسته و سلام و چاق سلامتي و ورود به رختكني كه قسمت اعظمش عمومي و گوشه سمت چپ سالن، رختكن کوچکتر و براي خواص. نرسيده به رختكن خصوصي و سمت چپ ، يك آبدارخونه كوچيك جمع و جور كه سماورش قل قل ميكنه و يك قوري چيني هم روشه .استكان كمر باريك و نعلبكي و قندان چيني گل سرخي هم كنارش تو سيني است.

دور تا دور سالن رختكن ، كمد هاي جاي لباس كه بالايش شيشه اي و شماره دار و چند تا در ميون به جاي شيشه آينه است . همه قفل دار و دنباله ي كليدش كشي بسته شده كه روي مچ دستت ميبندي و ميري تو حموم. در بدو ورود، كفشت رو در مياري و ميگيري تو دستت و ميري به طرف يكي از كمد ها كه كليد روشه يعني خاليه. كفشت را ميذاري تو جاكفشي كمدت و بقچه حموم را هم روي طبقه كمد و بازش ميكني و لنگ و وسايلي را كه بايد ببري تو، را ازش در مياري. لباسهاي تميزي كه آوردي و حوله را ، آويزان ميكني . لباسهات را در مياري ، رخت چركها در بقچه و لباسهائي كه بايد دوباره بپوشي را هم آويزان ميكني.

درب كمد را ميبندي وكش كليد را روي مچ ، و وسايل در دست ، راهي راهرو صحن حمام ميشي. پس از گذشتن از كنار حوضچه ي كم عمقي كه وسط راهرو تعبيه شده و يك شير آب سماوري برنجي بزرك آبش را تامين ميكنه، دست راستت يك اتاقكي كه جلوش يك لنگ آويزونه، لنگ را كنار ميزني ميبيني يك طشت پر از ملات شبيه ملات بنائي ،از اون ملاتی كه يكي ، چند سال پيش از اون، تو زندان خورده بود و ميگن به ديار باقي رفت، روي طاقچه است و يك قاشق چوبي بزرگ (كترا) توشه و چند تا كاسه ي كوچيك هم كنارش كه پر از ملات است. سمت چپت يك راهرو كوچك كه به چهارتا اتاقك كوچك كه همگي با لنگ پوشونده شده. (خيلي خوب نميدوني اونجا چه خبره؟آخه هنوز كوچكي، آنقدر كوچك كه لنگ نبستي و با شلوار مامان دوزي و يا كون برهنه همراه بابات رفتي تو اين حموم)!!!!!!!!!!!!.بعدا یاد میگیری که به اونجا میگن (تعمیر کش خنه )

ادامه مسير ميدي ميرسي به صحن اصلي حموم، سالن بزرگ،شايد حدود 150 متر مربع ، سقف گنبدي بلند سفيد كه از شره كردن عرقها خط خطي و خاكستري است. ديواره ها تا حدود يك و نيم متر كاشي 15*15 سفيد كه بعضي ها شكسته و با سيمان سفيد مرمت شده. دست چپ ، فضای 3*3 متری که حدود ده سانت از كف حموم بالاتر است و با موزائيك دستي پوشاندن شده و دو طرف گوشه اش دو حوض كوچك كه در بالاي آن دو تا شير سماوري بزرگ گرم و سرد مدام آب حوض را پر نگه ميداره، میبینی.

در اين فضا ،عمو شعبون يكي را در حالت دراز كش داره با كف صابون فراوان ميشوره و با يك سطل از آب حوض دم دستش ، آب ميكشه و صابون دوم. كنارش، اسا هادي ، ديگر دلاك ، روبروي يكي ديگر از مشتريان نشسته و تازه شروع كرده ، داره اونو كيسه ميكشه. چرکهاي لوله لوله شده كنارشون ريخته و همينجور داره ميريزه. اول دستها و بعد سر و گردن و سینه و بعد در وضعيت طاقباز درازکشيده ، سينه و شکم و قسمت جلو پاها و بعد از اون مشتري دمر خوابيده و اسا هادي پشتش را كيسه ميكشه و در همان حال بعد از آب ريختن روش ، شروع ميكنه با ليف و صابون و فوت كردن تو ليف كف فراواني توليد و به تمام تن و بدن مشتري ميماله و در ادامه در وضعيت نشسته، يكبار ديگر سر و تنش را با كف فراوان و ليف شسته و بعد از آب كشيدن ، يه مشت و مال مشدي و تشكر مشتري.

اسا هادي هم براي خوردن يك چائي و پکی به سیگار اشنو با چوب سیگاری، صحن حمام را ترك ميكند و بلافاصله عمو اصغر مياد و پس از تميز كردن محل، مشتري بعدي را دعوت ميكنه كه بياد براي كيسه و صابون زدن. به اطراف نگاه ميكني ، درست روبروي ورودي و روي ديوار 5-6 پله را ميبيني كه تا بالاي منطقه كاشي كاري ادامه داره و در پاگرد بالائي، ورودي درگاه مانندي كه درب ندارد، شبيه ورودي تنور سنگكي ، منتهي با ابعاد وسيعتر كه آدم به راحتي ازش ميتونه عبور كنه. بالا ميري ميبيني استخر آب داغي است كه تعدادي از آدمها توش شنا ميكنند و معتقدان به غسل ارتماسي توش بالا و  پائين ميرن و انگار با خودشون حرف ميزنند. بله . خزينه ي حموم است. تجربه كردم ، خيلي حال ميده . آدم رو تو آمل ياد آبگرم لاريجون ميندازه كه موقع تو رفتن آدم نگران سوختنش بود .

برميگردي نگاه ميكنی ، ميبيني ،سه طرف صحن حموم انگار نيمكتي با كاشي ساختند به ارتفاع حدود 40 سانت براي نشستن و چهار پنج تا از اون حوضها هم با فاصله در رديف جاي نشستن ها، كه از همه ی اون شير ها آب داره میریزه تو حوضها. آدمها براي خودشون نشسته و مشغول شستن خودشون. بعضيها حنا بر سر و دست و پا و بعضي رنگ بر مو در انتظار رنگ گرفتن و سپس شتشو. طرف چهارم صحن هم 7-8 تا درب آهني داره كه دوش است. براي كساني كه ميخوان برن تو خزينه، اول خودشون رو زير دوش تميز كنند و برن تو خزينه و براي ديگر كساني كه اصلا نميخوان برن تو خزينه براي شروع و پايان استحمام. چه آب داغ و فراواني داره اين دوشها.

روي ديوارها چهارتا آينه در ارتفاع حدود يك و نيم متري نصب شده كه همگي مستطيل سالم نيست،گوشه شكسته ،جيوه پريده و سياه و آينه سالم و نو. جلوي آينه ها ، هم آدمهائي با ريش تراش و تيغ مشغول اصلاح صورت. گاهي ميديدي در  گوشه اي از حموم يكي نشسته و دلاك هم پشتش با شاخ گاو و تيغي در حال حجامت و جريان خون در مسير فاضلاب ، وحشتناك بود براي بچه ها ولي از سر كنجكاوي ايستاده به تماشا، گاهي صداي گريه بچه هائي مثل من كه كف صابون تو  چشش رفته و يا كيسه كشيده شدن را دوست نداره و يا دوست داره بازي كنه با لیف و صابون و حباب صابون هوا کنه و باباش اصرار داره كه بيا بايد بريم.

از طرف دوشها هم هر از چند گاهي فرياد ،( آي خشك بيار) و آمدن شاگرد حمومي كه چند تا لنگ گرم و خشك را آوردم و انداختن لنگ خيس و پوشيده شدن با دو لنگ خشک و براي مشتري هاي موبلند پيچيدن لنگ سوم روي سر همانند (عمامه). اونائي كه خودشون حوله و لنگ آورده بودن پس از آبكشي و انجام نوع ترتيبي اش، فشردن لنگ و دوباره پوشيدن و رفتن به طرف رختكن و بعد از شستن پا در حوضچه ي كم عمق ، دادن كليد همراه به شاگرد حمومي و درخواست آوردن حوله ي شخصي از كمد مربوطه و رفتن براي لباس پوشيدن، شاگرد حمومي هم لنگ شخصي اش را آب كشيده و پس از فشردن به بقچه صاحبش برميگردونه.

تو فضاي رختكن، هميشه عده اي مشغول در آوردن لباس و عده اي در حال پوشيدن آن و كساني درحال نماز وتعدادي هم در حال صرف چاي. و مشت و مال دادن و گرفتن ، ولي گاهي صحبت کردن پدرای دارای پسر کوچک با دلاک(عمو شعبان كه هر وقت ياد تيغ و ني همراهش ميافتم …..) برای قرار گذاشتن انجام یک کار شرعی که بعضی ها آنرا سنت شدن هم میگفتند، در منزل. كه كاري كند تا پسر بچه کوچک ، هفته ای را با لنگ سر کند و ( الا الا راه بره و صد البته جشنی بعضا مفصل که به عروسی کوچک یا ختنه سوران معروف بود) در روز موعود، هم پسر گریه و هم دختران حاضر در عروسی کوچک !!!!!
زیادی گفتم،
توضیحات اضافی: در حموم عمومی احترام کردن به بزرگتر هاشامل تعارف برای دادن نوبت کیسه کشی -اجازه  گرفتن و اصرار کردن که اجازه بدهید پشت تان را بشورم یا صابون بزنم و از هم مهمتر که هیج گونه حرف و سخن هم نیاز نداشت (آب ریختن روی سر و دوش بزرگتر ها )–باز شدن و افتادن لنگ آدم بزرگها از اون مواردی بود که باعث  شعف میشد و گاهی هم تعجب کوچکتر ها …(که الیشت)

حمومي رو كه وصف كردم ، فقط مردونه بود. بعضي از حمومهاي عمومي شهر از جمله حموم تو كوچه ي خونمون كه لااقل دوسه سال اول عمرم با مادرم مي رفتم ، زنانه و مردانه بود ،البته با فاصله ي زماني تعريف شده در شب و روز .این حمومهای عمومی نوبتی به خانمها و آقایان اختصاص پیدا میکرد.. نوبت آقایان معمولا کله ی سحر تا مثلا ساعت 9 صبح و عصر ها از 6 بعد از ظهر به بعد و در فاصله ی آن ، نوبت خانمها بود.

بالاخره هم نفهمیدم که اگر خانمی برای نماز  صبح……..بگذریم. در حموم عمومی خانمها، گاهی اوقات اتفاق می افتاد، بچه های پسر زیر دو سال با مادرشان به حمام برن که تقریبا پذیرفته شده بود. گاهی به ناچار بعضی از خانمها پسر بچه های بزرگتر از یکی دو ساله را نیز  با خودشان به حموم زنانه عمومی میبردند، که در بسیاری از موارد، جز همان سر و صدای متعارف و معروف حموم زنانه چیزی شنیده نمیشد . ولی گاهی که پسر بچه ای بزرگتر بود و شاید هم کمی کنجکاو تر ، و در بین دیگر مشتریان حمام  خانمی با افکار ویژه ، دعوائی پدید میآمد که بیا و ببین …..نه….. نه، پسر نیا ن ونبینن، زشته . اينا رو مادر ها در خونه تعریف میکردند. گاهی نزاع به زد و خورد و گیس و گیس کشی و فحش و فحش کاری و بد تر از اون پته روی آب  انداختن ..که خدا نصیب نکنه. فقط کم مانده بود آژان خبر کنن که اگه مثل امروز از جامعه ی نسوان، پلیس می داشتیم ، خبر می کردند.

 

اتفاق حموم رفتن برای چرک زدائی برنامه ای هفتگی بود و جمعه ها شلوغتر. گاهی وسط هفته یکی  دوبار و شاید شش بار، که لازم نبود بچه ها صبح خیلی زود بیدار شوند ، بعضی از پدرا بخاطر اینکه صبحانه بیشتر بهشون بچسبه، ياد (النظافته من الايمان) مي افتادن و كله سحر پسرا را راه مي انداختند تا نمازشون قضا نشه. حموم ده ي سي ، دم پل رو ديديد، اشاره اي كنم كه در دهه ي چهل حمام تاج تو چاكسر راه افتاد كه كاملا مدرن بود و فقط خصوصی و نمره. قاسم آقای روشن هم در مغازه ي چسبیده به مجموعه ي حموم ، يك سلموني مدرن هم راه انداخت. ميدونم حمام گروسي الان وجود خارجي نداره ولي از حمام تاج كاملا بي خبرم.
وبلاگ آقای قهقایی:

http://ghahghaei.blogfa.com/

پرسه در دم پل آمل دهه ی 1330 خورشیدی

پرسه در دم پل آمل

 در سال های دهه سی خورشیدی

متن زیر به قلم آقای عبدالله قهقایی نگاشته شده که قلم ایشان مطابق معمول، روال محاوره ای و طنز زیر پوستی همیشگی خود را به همراه دارد.

 

----

دهه ي سي شمسي وقتي از روي پل پياده رو و مالروي دوازده پله،  به انتهاي  غربي ميرسيدي، جايگاهي رو ميديد كه مردم مدام و خصوصا شبهاي جمعه،  اونجا
شمع روشن ميكردند و به همين دليل همون دست راست و چسبيده به پل، يك دكه ي كوچكي بود كه آقاي نيكزاد،  شمع و تنقلاتي مثل باميا و شيريني آلات و  خوراكي هاي مطلوب بچه ها را ميفروخت  و صد البته،  بيكاره هائي كه به شغل  شريف شمع دزدي اشتغال داشتند ، دور و اطراف مي پلكيدند.

پس از خروج از پل،  دست راست مغازه ي آهني با كركره ي حلبي نيم تنه ي  مهندس جوان كه راديو ساز بود و سمت چپ مغازه ي چلو كبابي و بستني فروشي مرحوم پدرم و دكه ي چوبي به ابعاد حدود 5 در 6 متري اولين مركز تلفن  مغناطيسي و هندلي  آمل( كه من ديدم) را مي ديديد.

رو برو خيابان پشت شهرداري و سمت راست خيابان چاكسر و سمت چپ خياباني كه به پل معلق ميرسيد.

در دو نوشتار،  تا آنجائي كه حافظه ام اجازه ميدهد، بخشي از مغازه ي تجار  دم پل را اسم ميبرم و در روزهاي  بعد،  سري به  بعضي از اين مغازه ها
ميزنيم. (پيشاپيش از عدم ذكر آقا ، از همه ي كسبه ي شريف، پوزش ميخواهم.)

نبش جنوب غربي چهار راه، پارچه فروشي رجائي ومغازه ديگر ايشون و سومي، دفتر شان بود. در ادامه،  مغازه ي  كاوه و مغازه كبلي تيموري بود و طبقه  فوقاني اين 5 مغازه ، تا آنجائي كه  به خاطر دارم هيجگاه مورد استفاده قرار نگرفت. ادامه آن، مغازه ي جمشيدي با باغچه ي پشتش-ميوه فروشي  برادران صفا كه بعدا پاساژ صميمي در آن بنا شد.- مغازه مقيمي و بالايش  دفترخانه 21آمل – شيشه بري كبلي نجار (قبادي) – قنادي معمار پور – راديو  سازي مهرپور – آرايشگاه رصدي  -طبقه ي فوقاني اين چهار مغازه ي آخري،كافه  ي مير محمدي بود كه كباب و مشروب سرو ميكردند و يكي از پاتوق هاي عرق  خورها كه بعدا مسافر خانه ي عمراني شد. كوچه مشرقي كه در آن عكاسي مشرقي  و قهوه خانه ي علي قهوه چي(فاضلي) واقع شده بود – بزازي توكلي –  مغازه سلامت – خرازي فلاح زاده – مغازه ي قانع زاده  كه  طبقه ي فوقاني اين  مغازه ها هم كه قرينه ي مهمانخانه ي بزرگ پهلوي بود با همان نما و ساختار  هتل،  کافه بود که بعدها، محل شوراي شهر و بعدتر ها دفتر احزاب سياسي و بعد از سال 60مدتي حوزه  ي مالياتي بود.همه ي مغازه هاي اين راسته مانند بيشتر مغازه هاي  آفتابگير، در ورودي خود،   مجهز به چادر هاي برزنتي و بعضا رنگي و شيك  بودند كه صبح هاي آفتابي و كليه روزهاي باراني ، پياد رو ها را مطلوب  براي تردد ميكردند.

برگرديم سر چهار راه و به طرف چاكسر ، سمت راست،  مغازه اي بعد از مهندس  جوان نبود. ولي كنار خيابان محل بار فروشي سيار چرخ طوافي دارها كه ميوه  ميفروختند و در پياده رو،چندين قفس چوبي دو سه طبقه اي  پوشانده شده با  توري براي نگهداري و فروش مرغ و جوجه و غاز و اردك و در ادامه ماهي فروشاني كه ماهي را در زنبيل حمل ميكردند و در همين محل بر روي ميز  پاكوتاه به معرض فروش ميگذاشتند.

تعدادي از مرغ فروشان اين راسته  كه ميشناختم و اكنون در خاطرم هستند،  اين آقايان بودند:عزيزالله فاني – شعبان رودگر نژاد – فلاح –سيد عبداله – رضائي – اشرفي  – ممدحسين.

ابتداي خيابان هم ، ايستگاه مركزي درشكه بود .  در دهه ي چهل،  توالت عمومي  شهرداري نيز،  آنجا ساخته شده  كه موجب گرديد، ( هراز لب) وتوالت هاي  مسجد آق عباس و مسجد سبزه ميدان،  نفسي تازه كنند.

سمت چپ خيابان چاكسر ، نبش شمال غربي چهار راه ، پارچه فروشي عدل – ميوه فروشي صالح نژاد – خرازي اميني (اولين نماينده ي تلويزيون بلر ) – خرازي  سعيديان (تلويزيون فيليپس) – نبش جنوبي چهارسوق بازهم مغازه  سعيديان كه  طبقه فوقاني آنها، ساختمان اميري و مطب دكتر شكوهي .  نبش شمالي چهار سوق پارچه فروشي شارق – ميوه فروشي  حشمت؟ – خياطي طهماسبي –  خرازي نيكپور – خرازي احمديان –دواخونه حكيمي و بالاي آنها مطب دكتر رودگريان و سلماني صالحي.  در ادامه بانك بازرگاني و بعد از كوچه باريكي كه به تكيه مشائي مي رسيد بانك صادرات.

خیابان پشت شهرداری

در این بخش از دوازده پله اومديم سر چهار راه،  مستقيم ميريم به خيابون پشت  شهرداري تا ببينيم دهه ي سي و چهل اونجا چه شكلي بود؟ (بازم از عدم درج  كلمه آقا در جلوي اسامي كسبه محترم  پوزش ميخواهم.)

سمت چپ خيابون،  پارچه فروشي رجائي كه يادتون مياد؟ بعدش مغازه ايزدي –  سياهپور –كوچه ي  سينما فرهنگ،  كه تو كوچه،  عمراني چلو كبابي داشت –نبش  كوچه كفش فروشي رحماني – قنادي فتحي –معتمد – ملوكزاده – كوچه شرقي  شهرداري،  كه سينما مولن روژ،  اونجا بود – بعد از كوچه،  پارك كودك  شهرداري با زمين ماسه اي و درختان نارنج  علاوه بر محوطه شهرداري و  فرمانداري ، حاشيه ي همه قسمت هائي را كه ديروز و امروز اسم بردم را  درختان نارنج صفا ميداد)  پارك كودك،  واجد انواع وسايل بازي كودكان ، از تاب و سرسره و….  بود . سمت غربي پارك،  يك رديف مغازه كه شهرداري  ساخته بود به اسم فروشگاه تعاوني كه آخرين مغازه اش نونوائي تافتوني بود  كه گويا حاجي سياح يا صياد،  نان تافتون سبوس دار بسيار مرغوب توليد و عرضه ميكرد. بعد از اين محوطه و در ادامه،  مغازه شهره و كوچه ي غربي شهرداري كه نبش ديگرش پارچه فروشي اسلامي و برنج فروشي حسين طبرستاني و در ادامه مغازه ديگري و بازار برنج نياكي راسنه و نبشش،  قصابي يگانه وچند مغازه و سرنبش سبزه ميدون، كيسه فروشي رستگار.

روبرو، مغازه هاشميان و چند برنج فروشي كه پشتش ميربزرگ بود كه درب جنوبي اش به مسجد  سبزه ميدون باز ميشد و درب شمالي اش از پشت دبيرستان دخترانه ملكزاده.
برگرديم به طرف پل، اولين مغازه وسايل شكار فروشي حسيني و در ادامه يك بقالي – رنگ فروشي محسني – معتمدي –دومغازه بخشنده و كوچه حمام گروسي – قالي فروشي خانپور – مغازه فيروزي – قنادي تهراني –  ابزار يراق عظيمي –نانوائي و آرد فروشي طباطبائي  كه نبش نوراسته بود. نبش شرقي نوراسته،  حاجي تنها – بالاش، اگه اشتباه نكنم مطب دكتر غفاري و در ادامه مغازه  منوچهري – دفتر كشور تور – دواخونه ذره –  مصيبي –  بلور فروشي تنها – نانوائي فولاد – حاج پرويزي –  توسليان – معتمد – دواخونه شمس – ميوه فروشي نصيري،  كه نبش كوچه ي اميري بود. نبش شرقي كوچه، تجارتخانه  توكلي  –  لوازم يدكي ماشين آلات كشاورزي و خودرواصغر رجائي،  و آخرين مغازه سر نبش كه ديروز اسم
بردم پارچه فروشي عدل.

تو بازار چهارسوق،  اينا يادم مياد  ، نونوائي مصدق و ساعت سازي حسن جاهد وسمت چپ ظرف فروشي ظروفي و روبرو عطاري هاشم عطارزاده. تو كوچه باريك روبروئي لافروشي گويا حقيقت و در ادامه اش تجارتخانه سعادت و روبرش آمپول زني يزدان پرست- مسگري مسگريان  و  حسن نژاد و تعدادي مغازه و انبار كه به نوراسته ميرسيد.

برگرديم تو چهارسوق ،عطاري رضا و رحمت عطارزاده  – رودگريان – هادي زاده –  كتابفروشي اخوان و سمت چپ كفاشي اشرفي – صداقت – طلافروشي حسن نوذري و تعداد زيادي مغازه كه ذهنم ياري نميكند اسامي كسبه محترم را به خاطر بياورم و اكتفا ميكنم به آنچه كه از محوطه معروف به مشائي تكيه پيش كه مركز بازار آمل بود و همه گونه مشاغلي در آنجا وجود داشت و ياد دارم. از جمله نونوائي پناور – چراغ سازي نجفي – ذغال فروشي –  لحاف دوزي –  ماهي فروشي سيد ابراهيم ساداتي – خياطي ثقفي –   لبنياتي اخوان . ( بقيه را دوستان تكميل ميفرمايند).

حيفم مياد از تعدادي از مغازه هاي داخل كوچه اي كه از يك طرف به ابتداي چهارسوق و از يك طرف به كوچه اميري روبروي قنادي فتحي و از طرف غرب به نو راسته راه داشت ، نام نبرم. در اين منطقه اسامي اين كسبه هاي عزيز را به خاطر دارم.عطاري رحمت عطارزاده – قصابي  نائيجي -مغازه حاجی احسانی- كفاشي كوچك كنار ورودي ساختمان اميري و مطب
دكتر شكوهي – قهوه خانه كوچك حسين پور – قهوه خانه  فولاد –– تجارتخانه عبدالعلي ميوه چيان – چكمه فروشي معتقدلاريجاني  و مغازه ي مرحوم سعادت ،معروف به سعادت خبر
نگار،  كه با پسراي  اين دو كسبه ي اخير الذكر(قدرت و عليرضا) سابقه و افتخار دوستي و همكلاسي بودن دوران دبيرستان را داشتم.. در اين كوچه مغازه هاي ديگري هم بود كه اسامي كسبه را به خاطر ندارم. بعد از تقاطع نوراسته، ظرف فروشي –  نونوائي طباطبائي  –   مغازه ي درزي  تماشائي بود .مركز فروش صنايع دستي (كلا ،كوزه، گهواره، لمپا شيشه، لاستيك ، كلاه خود و شمشير و سپر تعزيه خواني ،زين و افسار اسب  و……)ودر كوچه ي پشتش كارگاه شيريني پزي برادران فتحي و روبرو حمام گروسي.تصور ميكنم ،  اين نوشتار به عنوان بخشي از تاريخچه شفاهي تجارت اين بخش از شهر باقي خواهد ماند.

يادآوري: منطقه اي را كه ديروز و امروز وصف كردم اصلي ترين حوزه ي فعاليت ((ابراهيم  بكش)) بود!

بستنی خارون

در دو بخش گذشته شما رو تشنه و گرسنه،  خسته كردم. ادب حكم ميكند امروز شما را به آب خنك و يا بستني و فالوده،  به آنجا كه به بستني خارون قهقائي معروف است و يا  اگه  موقع نهار و شام است،  به چلوكبابي هراز،  مغازه ي پدرم كه نبش جنوب غربي دوازده پله است دعوت كنم. از آنجائيكه خانمها و خانواده ها مقدمند ، تشريف بيارين به سالن ساخته شده از انبوه گلهاي ياس(پيج امين الدوله ) و گل ساعتي (گلهاي دوستي)،  كه در قسمت  شمالي مغازه و چسبيده به پل است. تنها پنج شش پله را بايد به پائين  تشريف ببريد. مي بينيد،  براي حدود چهل نفر ميز و صندلي چوبي لهستاني وجود دارد . فضاي سايه  و  به شدت معطر از عطر گلها،  از بهار تا پائيز.

آقايان هم از درب چوبي دولنگه ي آبي ، سر خيابان بفرمايند داخل سالن. سالني كه  از چوب و با پنجره هاي فراوان  در هر چهار طرف ساخته شده  است . ديد كامل 360 درجه اي به همه جا داريد. به خيابان (راستي اون دستخط زيباي شهيدي رو هم روي شيشه،  ببينيد).، به رود كبير هراز،  به هر دو پل ،به ساختمانهاي زيباي ثبت احوال و ثبت اسناد و دارائي ، نظري بيندازيد و لذت ببريد.، روي صندلي چوبي آبي رنگ بفرمائيد بنشينيد، پارچ و ليوان آب خنك و دستمال كاغذي داخل ليوان،  روي روميز است. ببخشيد اونوقتا دستمال كاغذي مون از كاغذ كاهي بريده شده بود.
چي ميل داريد؟ بستني سفيد وانيلي،  يا زعفراني و تخم مرغي،  با گلاب قمصر كاشون ، كاسه اي و يا نوني بزرگ و يا  نوني كوچك ، فالوده ي معمولي كه با براده هاي يخ و رشته ي نشاسته و يك استكان شربت آلبالو شيرين و معطر و يا ، فالوده شيرازي با آبليمو ، مخلوط ، با فالوده معمولي يا با فالوده ي شيرازي، شربت آلبالو با يخ در ليوان بزرگ و يا كوچك، نوشابه هاي زرد معروف به اسو كه ميتوانست اسامي همچون كانادادراي، فانتا، ميشين كاليفرنيا، آلپاين و يا …را بر روي شيشه نوشابه داشته باشد ويا نوشابه سياه پپسي كولا و كوكا كولا و يا از نوع بيرنگ، مثل  سون آپ، يا دوغ آبعلي شيشه هاي بزرگ  و يا شيشه هاي كوچك؟

موقع نهاره؟ چي ميل داريد؟ چلو خورشت، چلو كباب كوبيده ، برگ،، سلطاني و يا  شيشليك ، با يا بدون زرده تخم مرغ، ماهيچه، ته چين، ماهي سفيد، كفال، جوجه، و يا مرغ؟ تا غذا آماده بشه از نون و سبزي و پياز و ماست،  ميل بفرمائيد، قاشق و چنگال توي ليوان آب جوش  روي ميزه. همينطور كه مشغوليد،  به تصنيفها و ترانه هاي دلكش و قمرالملوك وزيري و داود مقامي و جبلي وتاجيك و…گوش بديد ، من و بابام  و كارگرهاي زحمتكش ما،  با افتخار در خدمتتون هستيم.
ترجيح ميدهيد ، قبل از غذا دستتون رو بشوريد؟ سرويس بهداشتي قسمت جنوبي سالن است. اول ميخواهيد آشپز خونه رو ببينيد تا مطمئن شيد تميزه؟ بفرمائيد پائين همين سالن، راهش هم از قسمت شمال غربي سالنه .كارگرا، دستاشون و لباساشون تميزه و ظرفا و همه چيز هم بهداشتيه ، چون پدرم خيلي به اين موضوع حساسه كه غذاي سالم و تميز، تقديم مشتري ها بكنه، شما كه مهمانيد.
نوش جان، خوش آمديد. اگه خواستيد زير اين درخت بيد مجنون بزرگ(درخت دوستي)  كه حدود سي متر مربع از فضاي جلو مغازه را پوشانده و يا زير اون درخت بزرگ افرا،  كه سمت جنوب غربي مغازه است و محوطه اش هم آبپاشي شده . از صداي خوانندگان محبوبتان كه  از گرامافون پخش ميشه هم،  استفاده كنيد تا بقيه ي دوستان هم غذاشون رو ميل كنند و بيان و از وسيله بستني سازي ما هم ديدن كنند. چون شير و نشاسته فالوده و شربت و غذا براي پخته شدن نياز به وسيله ي گرمائي داره بدونيد از چهار شاخه نفتي (پريموس بزرگ) و ذغال
استفاده ميكنيم، ميدونيد كه: هنوز گاز رو نمي شناختيم و نداشتيم. ظرف غذا رو هم ديديد يا بلوري است و يا چيني گل سرخي ، ديكها و قابلمه ها هم همگي مسي و قلع اندودند. وسيله ي بستني سازي هم اين قالب استوانه اي ساخته شده از ورق گالوانيزه است و آن چليك هاي چوبي،  كه بينشان و براي ايجاد سرما از يخ بلور و طبيعي كوهستان و نمك كوبيده ي سمنان استفاده ميكنيم، آخه برق و يخچال و فريزري وجود نداره. شير بستني هم تازه است و روزانه از روستا هاي اطراف تهيه ميشه  كه حتما پخته و به بستني تبديل ميشه.
انشالله كه بد نگذشته باشه.
بد نيست به ليست قيمتها هم نگاه كنيد،  براي روزاي ديگه ممكنه به درد بخوره. بستني نوني كوچيك يك ريال ،نوني بزرگ دوريال ،ظرفي نيم پرسي سه ريال بستني و فالوده و شربت و نوشابه هاي بزرگ پنج ريال ،مخلوط ده ريال ،نوشابه كوچك هم سه ريال ،آب يخ هم (فداي دو دست بريده ات يا ابوالفضل، كه پدرم شيفته اش بود.)

چلو خورشت 25 ريال،چلو كباب كوبيده و چلو مرغ 35 ريال،چلو كباب سلطاني و ماهي سفيد و ماهيچه 60 ريال بقيه هم پرسي 50 ريال.  سرويس نون و سبزي و ماست هم كه مجاني است . گفتم كه بدونيد.

اينم بگم:
اوائل دهه ي 40 مغازه نوسازي شد وتراس دلگشائي هم در طبقه فوقاني آن احداث گرديد كه با وجود آن،  در شبهاي تابستان،  همشهريان زيادي از آنجا لذت ميبردند.كل بنا خوشبختانه تا زمان حيات ابوي فعال بوده و يكي دوسال بعد از فوتش،  در دوره ي شهرداري آقاي صادقلو با قطعه زميني واقع در ميدان قائم امروز معاوضه گرديد تا مشكلي براي اجراي طرح زيبا سازي شهرداري به وجود نيايد.

مرکز تلفن

اولين مركز تلفن كه من در آمل ديدم حدود سال 1335، در جوار مغازه ي پدرم و زير درخت افرا بود. سازه اي چوبي به صورت دكه اي به ابعاد حدود 5*6 متر. قسمت غربي آن كه به طرف خيابان ،  بسته و دوطرف شمال و جنوب آن پنجره اي كه شبها با رو بند تخته اي بسته و مقفل ميشد و درب ورودي آن در قسمت شرقي به پياده رو باز ميشد. به دليل همسايگي با مغازه و برخورداري كارمند آن از آب خنك مغازه و استفاده از سرويس بهداشتي،  به من ء چهار، پنجساله،  اجازه ميدادند چند باري وارد آنجا شوم و روي صندلي اي كه از مغازه برده بودم بنشينم  و ببينم. اپراتورش تصور ميكنم ،آقاي خورسندي بود. روي صندلي اش مينشست و هدفوني در گوش و مدام و با صداي بلند،  با كساني كه از آنطرف خط زنگ ميزدند صحبت ميكرد.
ميزي جلويش بود كه حدود 200 شيئي شبيه خودكار 5 سانتي كه با سيمي به قرقره سيم جمع كن زير ميز وصل بود و تنها زماني كه آنرا بيرون ميكشيد ديده ميشد كه دم دراز  سيمي دارد.
روبرويش هم تابلوئي به همين تعداد سوراخ در آن تعبيه شده بود و در كنار هر كدام،  چراغي كوچك. ايشان پس از هر بار زنگ خوردن و مكالمه ي كوتاه، يكي از خودكار كوتاه دم دار را از روي ميز ميكشيد و در يكي از سوراخهاي تابلوي روبروئي فرو ميكرد. در زمانهائي ميديدم مثلا 15 خودكار در سوراخهاست و مدام يكي را بيرون ميكشيد و ديگري را به سوراخ ديگري  فرو ميكرد.
بعدا فهميدم ايشان اپراتور مركز تلفن مغناطيسي و يا همان تلفن هندلي اشخاصي است كه درخواست برقراري ارتباط با مشترك ديگري را دارند. روشن و خاموش شدن چراغها هم حكايت از شروع و خاتمه ي مكالمات دارد. اپراتور، به ندرت فارسي حرف ميزد و جملاتي كه مكرر ميشنيدم،اينها بود .
باشه ، چشم ، مشغوله، وصل هاكردمه، ته هندل بزن، اي بزن ، نممه، من چومه كجه دره نه ، حتمن دنينه شه خنه ، مه ره نئوتنه كجه بوردنه، آقا من كا نتومه بئوئم آقا نقي زنگ بزوكا ، آبجي مه كار نيه ته پيغومه برسننم، ته اي  زنگ بزن  وصل كممه.،  كجه ديمه بوردمه دسشوئي  و………
نگام ميكرد و ميگفت :بكوشتنه عما ره . اگه  وشونه  رو هادم ،  كننه نه، امه  سه  نون  و  سبزي  هم  بخرين و  بيار  امه  خنه. ميخنديد و ميگفت: برو به  ادريس ، كارگر مغازه بگو يك ليوان آب خنك برايم بياورد. يا ميگفت:  نللنه كا ، ايششه  بزومه!!  فرار به سوي دستشوئي….
دقيق يادم نمياد ، شايد اواخر دهه ي سي ، به مركز مخابرات واقع در خيابان شهرداري ، منزل استيجاري دكتر رودباري منتقل شدند و در دهه ي چهل به مركز مخابرات سبزه ميدان.

قنادی ها

اون سالها دم پل دو قنادي داشت، قنادي معمار پور (قنادی فرد)كه شيريني هاش و خصوصا شيريني زبان گنده اش خيلي خوشمزه بود . قاسم آقا ، پسر حاجي معمار پور، گرداننده ي اصلي مغازه و از باستاني كارهاي آمل كه هرروز صبح با صداي شير خدا كه از راديو پخش ميشد،  به اتفاق تني چند از دوستانش در محوطه ي پشت مغازه كه مشرقي عكاس هم اونجا عكاسي ميكرد به ورزش باستاني مي پرداخت و گاهي براي تماشايشان به اونجا ميرفتم، روحش شاد.
ديگري قنادي برادران فتحي (قنادي ماه نو). حاج احمد آقا فتحي،  مديريت اصلي مغازه و اداره كردن باغ مركبات خانوادگي را به عهده داشت. محمود آقا،  حضور پر رنگ تر و دائمي تري در مغازه داشت و داداش محمد علي ساعات بيشتري از روز را در كارگاه شيريني پزي واقع در كوچه اي نزديك حمام گروسي،   سر ميكرد و خصوصا عصر ها و ساعات شلوغ مغازه به  مغازه  ميرفت.  برادران بازاري مقبول و محبوب و متحد بودند. شيريني هاشون  هم به خوشمزگي شيريني هاي معمار پور ولي از آن شيك و شكيل تر و متنوع تر بود.
منهم شيريني دوست و به عنوان پسر يكي از همسايگانشان همواره مورد محبت همه شان. علت نوشتن اين يادداشت، با خبر شدن از فوت دو تن از برادران، احمد آقا و محمود آقا بود و به تبع آن تعطیلی این قنادی قدیمی شهر، كه موجب تاثرم شد.
خاطره اي كوتاه ولي بسيار شيرين براي كام من. اواخر دهه سي، تابستونا كه خانواده برادران فتحي به كوه (تصور ميكنم گرنا) ميرفتند و برادران  در آمل ، عليرغم همسايه ديوار به ديوار بودن با چلو كبابي آقاي عمراني، به مغازه ي پدرم سفارش غذا براي خودشان و همچنين براي كاركنان كارگاه ميدادند. من آنقدر بزرگ نبودم كه برايشان غذا ببرم ولي به همراه كارگر مغازه مان به كارگاهشان  ميرفتم و تا آنها نهار را صرف كنند و ظروف خالي را برگردانيم،  حسابي  از  شيريني هاي گرم و تازه و خوشمزه،  خصوصا از شيريني كشمشي شان كه فوق العاده بود متنعم.

بقالی

اين سالها دم پل به دليل فراواني ماشين،  تردد سواره و پياده مشكل است تا چه برسد به اينكه……. مرحوم كبلي تيموري پير مرد لاغر اندامي بود كه روبروي مغازه مان بقالي كم رونقي داشت. اما چرا و چگونه كه نميدانم، با تعدادي از كشاورزان  توليد كننده ي  تخمه كدوي روستا هاي آمل،  طرف قرار داد بود و اواخر تابستان، كيسه كيسه تخمه كدو براش مي آوردند و ايشان بايد خشكش ميكرد تا براي خريدارانش بفرسته.
دستگاه و امكانات تخمه خشك كني هم كه وجود نداشت. ايشان با كمك مرحوم نارنجي،  كه كنار مغازه اش كفاشي ميكرد و شبها وسايلش را در مغازه كبلي ميذاشت ، از صبح روزهاي آفتابي،  ده دوازده تا كيسه تخمه ي كدو را بر روي آسفالت جلوي مغازه اش پهن ميكرد تا خشك بشه و عصر، با پارو آنرا باد بدهد تا تخمه های پوک ،از آن جدا شود و آنگاه جمع كند.
مرحوم نارنجي هم بايد هر ساعت يكبار با سه چنگ و فيه (پارو چوبي)،  تخمه ها رو زير و رو كنه و حواسش هم باشه كه: بچه ها قاپ نزنن ، گاري و كالسكه و مالدارهائي كه ذغال و هيزم ميفروختند،  با فاصله از آن عبور كنند تا تفاله ها و ادرار اسبهايشان تخمه ها را دوباره خيس نكنه، كه ميكرد .
باباي سيگاري داشتن،  اينجا به كارم ميومد. وقتي ميرفتم براش از مغازه ي كبلي تيموري سيگار بخرم در برگشت و ضمن عبور از روي همين تخمه ها ، سيگار از دستم مي افتاد روي تخمه ها و دولا ميشدم سيگار رو وردارم،  خوب كش رفتن از اون تخمه ها رو چي بگم والله…….
گاهي، كبلي،  به من ميگفت مواظب باش سيگار از دستت روي تخمه ها نيفته ، با چشمكي به نارنجي و لبخندي به من.

سینما ها

اولین باری که صفحه ی نقره ای که نه ، بلکه پرده ی سفید پارچه ای که در فضای آزاد در   محل فعلی میدان مثلثی جلو سینما ی الان آمل(اسم هم لازم ندارد، یکی و یکدونه است)، را دیدم که فیلم نشان میداد و موجب حیرت حداقل خودم شده بود ، سینمای سیار بود. (به منظور آموزشهای مختلف که مهمترینش آموزش بهداشت بود،در شهرهای مختلف نمایش داده میشد.) . کمتر از پنج سالم بود. فقط یادم میاد بهمراه دائی ام اون شب رفتیم وعلاوه بر نمایش فیلم آموزشی ، فیلمهای صامت کمدی هم نشان میداد . مردم هم گوش تا گوش در میدان اونوقتها که در حقیقت علفزار مسطحی بود نشسته و انگشت به دهن!!!!!گفتم، اونقدر کوچک بودم که نمیدانم آیا سینما فرهنگ (محل فعلی مهدیه ی آمل ،پشت قنادی فتحی)، وجود داشت یا نه . بعدا که دبستانی شدم سینما فرهنگ بود وسه فیلم با یک بلیط ویا چیزی ما به ازای بلیط،  مثل گردو و تخم مرغ و …
سينما روزاي جمعه خيلي شلوغ ميشد وصندلي كم ميومد. سينما دار عزيز هم از تخته هاي رو بند در ورودي اش و دو تا پيت حلبي 17 كيلوئي كه به بنزين حلب معروف بود،  نيمكتي در رديف جلو ميساخت و شش هفت نفري را روي آن مي نشاند.شايد روي 5-6 نيمكت رديف جلو سي نفري نشسته بودند و هي به هم فشار مي آوردند.جالب ترين قسمت استفاده از اين نيمكت ها،   زماني بود كه فيلم در اوج هيجان بود كه يكي دو نفر از بچه ها ، خواه به عمد و يا به دليل هيجان فيلم و به منظور  دست زدن براي آرتيست،  همزمان بلند  مي شدند كه حاصلش به هم خوردن تعادل بقيه بچه هاي روي نيمكت  و كله پاشدن آنها و ايجاد سر و صدا و روشن شدن چراغ سينما براي سرو سامان دادن آنها.اينم بگم كه فيلمها اكثرا فيلم تارزان و  يا هندي و يا جنگي بود. روزاي شنبه هيجان بچه هائي كه سينما رفتند براي تعريف كردن فيلم ، براي دوستانشان كه نرفتند،  صحنه هاي زيبائي را در حياط مدرسه ها و در زنگ تفريح رقم ميزد..
سینمای بعدی،  سینما متروپل بود، نزدیک فلکه ، محل فعلی فکر کنم یک نهاد انقلابی. که حدودا سال 41-42 (من فكر ميكنم )ساخته شد كه سالن تابستاني هم داشت.اسم این سینما بعدا شد سینما درفش. سومین سینمای شهر، سینما مولن روژ بود که مدرن ساخته شده بود و فكر ميكنم آنهم سالن تابستانه  داشت .
محلش ، خیابان شرقی شهرداری بود. این سینما بعضی از مظاهر سینما های آنروز تهران را با خود آورده بود ، از جمله ساندویچ فروشی وآبجو بشکه (استغفر….). معترضه عرض کنم ، اولین ساندویچ عمرم را آنجا خوردم.
ساندویچ تخم مرغ با جعفری و پیاز و گوجه و تخم مرغ آب پز ، پیچیده شده لای نون بربری که به فرم نان ساندویچی پخته میشد. و  تكه روزنامه ای هم دورش. عطر و طعمش برام فراموش نشدنی است.
سینمای آخر و مدرن شهر ، سینما آرش بود که اواخر دهه ی 40 ساخته شده که الان نیز پا برجاست و گویا به اسم سینما بهمن. اولین سینمای برچیده شده، سينما فرهنگ بود وبعد از آن سینمای مولن روژ برچیده شد و در سرخیابان، تعدادي  مغازه و در داخل، سالن بیلیارد ،گويا به همت و يا همكاري مرحوم خسرو قبادي، که بطور خزنده،  همه آن تبديل شد به  مهدیه و الان نمیدونم چطوره. سینمای درفش هم تبدیل به احسن شد و نوبت سینما بهمن است.
(تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.)

عکاسی مشرقی

نميدونم الان دم پل چند تا عكاسي داره؟  تا آنجا که من یادم میاد، اوائل دهه ي سي يك عكاسي در آمل داشت كه محلش دم پل بود. من و همسن و سالهام  یادمون میاد،  وقتی میخواستیم بريم کلاس اول ، قبل ازثبت نام، ما رو میبردند دم پل. داخل کوچه ی  مشرقي عكاس که بعدا به کوچه علی قهوه جی معروف شد ، دست راست، یک درب چوبی بزرگی بود که به یه محوطه ی 300-400متری باز میشد. حدود 50-60 متر اول محوطه، این چیزا رو میدیدی.
— یک پارچه ی سفید و یکی سیاه به ابعاد حدود 1.5*1.5متر که به فاصله ی دو متر از همدیگه و در ارتفاع تا 2متری به روی دیوار نصب شده بود و زير هركدام يك چهار پايه چوبي براي نشستن.
-.دو تا سه پایه که روی هر کدام یک مکعب چوبی به ابعاد حدود 60*60*60سانتی متر نصب شده واین مکعبها هر كدام  دو تا  آستین گشاد سیاه در دو طرف داشت  و یک نیم تنه در پشت ، که آنهم سیاه  بود . یه چیزی شبیه یک قوطی واكس، استوانه ای به قطر 5 سانتی متر و به ارتفاع 4 سانتی متر که در قسمت جلوي مکعب وصل شده  و در پوش قوطی هم روش .
– اونور تر یك میز،  به ابعاد حدود یکمتر در دومتر که روش دوسه تا طشت لعابی سفيد در اندازه های مختلف که توش آب بود و كنارش چند تا شيشه كوچك حاوي مواد شيميائي براي ظهور فيلم.
– دوتا طناب ( شبیه  بند رخت  )،  اون طرف  دیوار که بیشتر آفتاب گیر بود و روش یك  تعدادی گیره لباس .
– دو تا نیمکت چوبی کنار دیوار و با فاصله از اون دو تاچهار پایه،  براي نشستن مشتري هاي  منتظر .
– یک میز کوچک که زیرش کشو داشت(دخل) و رویش  یک قیچی و یک زیر سیگاری و روزهاي ابري و سرد هم يك چراغ والور زير ميزروشن.
مشرقی هم پیر مرد ریز نقش نه چندان خوش اخلاقی بود، که تو را روی یکی از چهار پایه ها می نشاند و خودش پشت اون مكعب هاي منصوب روي سه پايه( دوربین) مي ايستاد  و دست در داخل آستینهاي  سیاه  دوربین و کله هم داخل نیم تنه ی سیاه، يك كارهائي ميكرد و سرش را از نيم تنه در مي آورد  و بهت امر میکرد : اینجا رو نگاه کن و تکون نخور.
بعد با دست راستش در پوش قوطي را در مي آورد و چند لحظه ي بعد ميگذاشت سر جاش و بهت ميگفت پاشو. همينطور كه چهار پايه را ترك ميكردي،  ميديدي يك چيزي را در آورده گذاشته داخل طشت آب و بعد از چند دقيقه كاغذي را از آب در مي آورد و به گيره هاي بند رخت وصل مي كرد.، از سر كنجكاوي نگاه ميكردي و ميديدي عكست روشه، گذاشته تا خشك بشه . روزهاي ابري و سرد عكس را روي چراغ والور خشك ميكرد و سپس قيچي ميكرد و بهت ميداد.
هم سن و سالهاي من از اين عكسها روي تصديق كلاس ششم ابتدائی شان دارند.
.اینجا رو که دیدید اولین عکاسی آمل بود، که من دیدم . اگه اشتباه نکنم .حسنی عکاس ،  شاگرد مشرقی بود كه نسل دوم عكاسهاي  آمل است. بعد ها، افضلي عكاس آمد . نسل دومي ها  با  دوربین های بسیار بزرگتر از دوربینهای ديجيتالي  آتلیه های امروزي ، عكس سياه سفيد ميگرفتند.

خیاطی

حالا که دم پل هستيم ، يك چيزي هم راجع به پاساژ صميمي بگم.مغازه ي جمشيدي و صفا كه يادتون مياد، گفتم فضائي  هم پشتش داشتند. حاج آقاي صميمي دراين محل،  اين پاساژ را ساخته و چون هنوز هست ضرورتي ندارد زياد در موردش چيزي بنويسم، جز اينكه از حاج آقاي صالحي مدير كفش ملي يادي بكنم و درادامه بگم مرحوم ناصر نوائيان (آنطوري كه من ميدانم)اولين آموزشگاه رانندگي رسمي شهر ،  به نام (نادر) را در طبقه ي پائين این پاساژ،  راه انداخت. طبقه آخر به اداره تعاون کشاورزی  اجاره داده شد . درطبقه ي دوم و در قسمت جنوبي ، بهترين خياط كت و شلوار دوز آمل كه شاگردانش،  بعد ها بهترين خياطهاي آمل شدند، مغازه ي خياطي مردانه راه انداخت. اين خياط دوست داشتني كه دوست نزديك پدرم بود و به رحمت خدا رفته است، فعالانه مشغول بود،  به گونه اي كه به راحتي كار قبول نميكرد. به دليل دوستي  با پدرم پذيرفت كه براي من و برادرم منصور،  كت و شلواري بدوزد. پارچه فاستوني  قهوه ای با خطهای مستطیلی مشکی که به نظر ما خیلی قشنگ بود ،  به همراه آستری و سایر ملزومات را ، پدرم  از مغازه ی شارق خرید و به خیاط عزیز داد. وقتی آقای خیاط داشت اندازه های ما را میگرفت، به دلیل شوق داشتن کت و شلوار از پارچه ی نو، ( سابقه داشتن کت و شلوار از پارچه ی ما حصل پشت و رو کردن لباس پدر را که همیشه روی سینه ی کت،  یک دوخت عرضی  اضافه می افتاد را ، داشتم.)اما  این بار پارچه نو بود و شوق ما افزون، موقع اندازه گیری به بهانه ی قلقلک آمدن،  میخندیدیم و شاد بودیم. بعد از اندازه گیری گفتند:  بروید ، برای پروو  خبرتان میکنیم. یکی دو روزی گذشت و خبرمون نکردند. روز سوم رفتیم جلوی خیاطی و هرچه به لباسهای آویزان شده نگاه کردیم ، لباس خودمان را ندیدیم،  ناراحت و دمق ، در حال برگشت بودیم که : آقاخیاط،  ما را دید و گفت شما نیائید ، من خبرتان میکنم. یک هفته گذشت، خبری نشد. چون قرار نبود خودمان برویم، گذاشتیم موقع نهار که همه تعطیل کردند،  رفتیم پشت شیشه مغازه که ببینیم چه خبره؟ نوری که به شیشه میزد مانع دید بود و به ناچار دو دستمان را دوطرف چشم وصورت گرفته به شیشه میچسبیدیم که ببینیم. بله ، قابل دیدن بود ، اما از لباس خبری نبود که هیچ، شیشه ی  خیاطی در دو ناحیه، یکی بالاتر و یکی پائینتر، آثار دستهای کوچک و بینی و بخارات دهان  موقع نگاه کردن ما  را نشان  می داد و دستمون رو شد. خلاصه کنم ، دومین هفته خبر کردند. رفتیم و دیدیم: کت ما سه تکه صاف بود که به هم کوک زده بودند ، دوتکه جلوئی و یک تکه بزرگ پشتی. کوک را باز کردند و با سوزن ته گرد،  دو باره وصل کردند و وعده بعدی برای پروو  دوم. بعد از سه هفته،  نوبت پروو  دوم،  فرا رسید و با ذوق و شوق رفتیم و پوشیدیم. لباس، حالا دیگه سر و شکل داشت،  فقط آستینهای کوک زده را جدا کرد و با سوزن،  سر جایش قرار داد و با گچ چند جا را خط کشید و قد لنگه و کمر شلوار را هم مشخص کرد و گفت برید ، دوشنبه آینده بهتون میدم. روزها و شبها تا دوشنبه ، در رویای دریافت کت و شلوار سپری شد و عصر دوشنبه فرا رسید ، خبرمون نکرد، رفتیم و دیدیم :عجب! چرا مغازه تعطیل است؟استاد و شاگردانش کجان؟ نگاهی به داخل انداختیم و دیدیم نخیر،  کت و شلوار به همان وضعیت آویزان است. با گریه و هق هق از پدر،علت را پرسیدیم. گفتند نیست ، جائی رفته ، میاد ، نمیاد ، و اینجور چیزا. حدود یک ماهی با مغازه بسته ، گذشت . تا بالاخره دوسه تا از شاگردان  استاد، آمدند برای اتمام کار و تحویل لباسها ، که روزی هم نوبت ما شد.سالها گذشت ،  تا اینکه، که فرصت دیدن آن دوست پدرم که به شهر دیگری رفته بود و بهترین و معروفترین خیاط آن شهر و استان شده بود ،  نصیبمان شد و داستان را بیان  میکردیم و میخندیدیم ولی آن بزرگوار، همواره سایه شرمندگی  از تاخیر در تحویل را،  نمی توانست در چهره اش  پنهان کند. روحش شاد ، همه کسانی که میشناختنش دوستش داشتند و من هم .

ایشان که اکنون به رحمت خدا رفته است ، آقای صابر بودند.

 

 

دفتر محمد رضا رجایی

 شاید کمی عجیب باشد ولی کاملا واقعی است. گویا مرکز اداره ی شهر در دهه ی سی و چهل، دم پل و دفتر کار آقای حاج محمد رضا رجائی بود. حاج آقا قدی نسبتا کوتاه و کمی چاق و دارای لپی گوشت آلود ، سفید رو و کم مو بود،  که همیشه ایشان را با پیراهن سفید و کت و شلوار تیره و با کلاه شاپو دیده بودم. تنها روزهای داغ تابستان و  فقط در داخل دفتر کارش که دقیقا روبروی مغازه ی پدرم بود، میدیدم که کتش را در آورده و با پیراهن سفید، پشت میز کارش نشسته است. نمیدانم، در برنامه ی اداره امور مغازه لوازم یدکی ماشین آلات کشاورزی و یا نمایندگی ماشین های آریا و شاهین و جیپ  و فورد و نیسان که داشت و پسرانش اصغر آقا و آقا اسکندر، اداره میکردند و یا پارچه فروشی را که آقای اشرفی،  اداره میکرد ، مستقیما مداخله میکرد یا نه . ولی میدانم در اداره شهر ، دفتر ایشان مرکز تصمیم گیری بود.

ایشان از صبح اول وقت که بازاریها شروع به کار میکردند ، تا بعد از تعطیلی نصف مغازه های شهر،  در دفتر حضور داشتند و ارباب رجوع های مختلف به نزدش میرفتند و پس از مذاکره و یا جلسه ای آنجا را ترک میکردند . بلا فاصله شخص یا اشخاص دیگری به نزدش میرفتند . به دلیل محبتی که همیشه به پدرم اظهار میکرد ، منهم مانند پدرم به ایشان همیشه احترام زیاد میگذاشتم و از جدیتش در کسب آن موقعیت اجتماعی در شهر لذت میبردم و دوستش داشتم. دفترش محل تردد کلیه ی آدم شناخته شده های شهر بود. از فرماندار و شهر دار و
رئیس شهربانی و ژاندارمری گرفته ، تا نمایندگان مجلس و اعضای شورا های شهر و روسای احزاب سیاسی آنروزها، چه زمانی  که حزب ایران نوین و حزب مردم بود و چه زمانی که فقط حزب رستاخیز تنها حزب کشور بود. تا آنجائی که میشناختم، آدم بزرگهای طوایف مختلف آمل و  کد خدا های کلیه ی روستا های شهرستان  که بالغ بر چهارصد نفر بودند همه با ایشان آشنا و به دفترش تردد میکردند.
تنها عرض یک خاطره ی کوچک و طلب شادی روح برای ایشان.
تازه 18 سالم شده بود.از آنجائیکه برای ثبت نام کنکور باید شناسنامه مان عکس دار باشد، شناسنامه ام نزد خودم بود و دیدم مادرم دارد دنبالش میگردد. گفتم پیش خودمه ، گفت بده،  بابات میخواد. پرسیدم میخواد چیکار؟
گفت حاج آقا رجائی بهش گفته که: (مشدی عباس 50 تا شناسنامه سهم توئه که باید بیاری.)  آخه انتخابات نمایندگی مجلس شورای ملی بود  و  هر کسی به تعداد شناسنامه هائی که توانسته بود جمع کند رای کسب میکرد!!!! خودش نوعی رای گیری است،تعجب هم نداره.(اواخر دهه ی چهل بود)

http://ghahghaei.blogfa.com/

دانش آموزان سال چهارم رياضي دبيرستان محمد طبري شهرستان آمل سال 1339

دانش آموزان سال چهارم رياضي دبيرستان محمد طبري شهرستان آمل سال 1339

 

دانش آموزان سال چهارم رياضي دبيرستان محمد طبري شهرستان آمل سال 1339

گردش علمي دانش آموزان کنار  کارخانه گوني بافي شماره 2 قائم شهر

با تشکر از خانم منور نوايي

عکس يادگاري جوانان طايفه اسک در امام زاده علي پشنک

عکس يادگاري جوانان طايفه اسک در امام زاده علي پشنک  دهه 30

 

عکس يادگاري جوانان طايفه اسک در امام زاده علي پشنک دهه 30

از راست  آقايان : قدرت اله حسين پور – اصغر حسين پور – محمد حيدري – ؟ – اسماعيل بزرگپور

با تشکر از خانم مريم حسين پور