پرسه در دم پل آمل
در سال های دهه سی خورشیدی
متن زیر به قلم آقای عبدالله قهقایی نگاشته شده که قلم ایشان مطابق معمول، روال محاوره ای و طنز زیر پوستی همیشگی خود را به همراه دارد.
دهه ي سي شمسي وقتي از روي پل پياده رو و مالروي دوازده پله، به انتهاي غربي ميرسيدي، جايگاهي رو ميديد كه مردم مدام و خصوصا شبهاي جمعه، اونجا
شمع روشن ميكردند و به همين دليل همون دست راست و چسبيده به پل، يك دكه ي كوچكي بود كه آقاي نيكزاد، شمع و تنقلاتي مثل باميا و شيريني آلات و خوراكي هاي مطلوب بچه ها را ميفروخت و صد البته، بيكاره هائي كه به شغل شريف شمع دزدي اشتغال داشتند ، دور و اطراف مي پلكيدند.
پس از خروج از پل، دست راست مغازه ي آهني با كركره ي حلبي نيم تنه ي مهندس جوان كه راديو ساز بود و سمت چپ مغازه ي چلو كبابي و بستني فروشي مرحوم پدرم و دكه ي چوبي به ابعاد حدود 5 در 6 متري اولين مركز تلفن مغناطيسي و هندلي آمل( كه من ديدم) را مي ديديد.
رو برو خيابان پشت شهرداري و سمت راست خيابان چاكسر و سمت چپ خياباني كه به پل معلق ميرسيد.
در دو نوشتار، تا آنجائي كه حافظه ام اجازه ميدهد، بخشي از مغازه ي تجار دم پل را اسم ميبرم و در روزهاي بعد، سري به بعضي از اين مغازه ها
ميزنيم. (پيشاپيش از عدم ذكر آقا ، از همه ي كسبه ي شريف، پوزش ميخواهم.)
نبش جنوب غربي چهار راه، پارچه فروشي رجائي ومغازه ديگر ايشون و سومي، دفتر شان بود. در ادامه، مغازه ي كاوه و مغازه كبلي تيموري بود و طبقه فوقاني اين 5 مغازه ، تا آنجائي كه به خاطر دارم هيجگاه مورد استفاده قرار نگرفت. ادامه آن، مغازه ي جمشيدي با باغچه ي پشتش-ميوه فروشي برادران صفا كه بعدا پاساژ صميمي در آن بنا شد.- مغازه مقيمي و بالايش دفترخانه 21آمل – شيشه بري كبلي نجار (قبادي) – قنادي معمار پور – راديو سازي مهرپور – آرايشگاه رصدي -طبقه ي فوقاني اين چهار مغازه ي آخري،كافه ي مير محمدي بود كه كباب و مشروب سرو ميكردند و يكي از پاتوق هاي عرق خورها كه بعدا مسافر خانه ي عمراني شد. كوچه مشرقي كه در آن عكاسي مشرقي و قهوه خانه ي علي قهوه چي(فاضلي) واقع شده بود – بزازي توكلي – مغازه سلامت – خرازي فلاح زاده – مغازه ي قانع زاده كه طبقه ي فوقاني اين مغازه ها هم كه قرينه ي مهمانخانه ي بزرگ پهلوي بود با همان نما و ساختار هتل، کافه بود که بعدها، محل شوراي شهر و بعدتر ها دفتر احزاب سياسي و بعد از سال 60مدتي حوزه ي مالياتي بود.همه ي مغازه هاي اين راسته مانند بيشتر مغازه هاي آفتابگير، در ورودي خود، مجهز به چادر هاي برزنتي و بعضا رنگي و شيك بودند كه صبح هاي آفتابي و كليه روزهاي باراني ، پياد رو ها را مطلوب براي تردد ميكردند.
برگرديم سر چهار راه و به طرف چاكسر ، سمت راست، مغازه اي بعد از مهندس جوان نبود. ولي كنار خيابان محل بار فروشي سيار چرخ طوافي دارها كه ميوه ميفروختند و در پياده رو،چندين قفس چوبي دو سه طبقه اي پوشانده شده با توري براي نگهداري و فروش مرغ و جوجه و غاز و اردك و در ادامه ماهي فروشاني كه ماهي را در زنبيل حمل ميكردند و در همين محل بر روي ميز پاكوتاه به معرض فروش ميگذاشتند.
تعدادي از مرغ فروشان اين راسته كه ميشناختم و اكنون در خاطرم هستند، اين آقايان بودند:عزيزالله فاني – شعبان رودگر نژاد – فلاح –سيد عبداله – رضائي – اشرفي – ممدحسين.
ابتداي خيابان هم ، ايستگاه مركزي درشكه بود . در دهه ي چهل، توالت عمومي شهرداري نيز، آنجا ساخته شده كه موجب گرديد، ( هراز لب) وتوالت هاي مسجد آق عباس و مسجد سبزه ميدان، نفسي تازه كنند.
سمت چپ خيابان چاكسر ، نبش شمال غربي چهار راه ، پارچه فروشي عدل – ميوه فروشي صالح نژاد – خرازي اميني (اولين نماينده ي تلويزيون بلر ) – خرازي سعيديان (تلويزيون فيليپس) – نبش جنوبي چهارسوق بازهم مغازه سعيديان كه طبقه فوقاني آنها، ساختمان اميري و مطب دكتر شكوهي . نبش شمالي چهار سوق پارچه فروشي شارق – ميوه فروشي حشمت؟ – خياطي طهماسبي – خرازي نيكپور – خرازي احمديان –دواخونه حكيمي و بالاي آنها مطب دكتر رودگريان و سلماني صالحي. در ادامه بانك بازرگاني و بعد از كوچه باريكي كه به تكيه مشائي مي رسيد بانك صادرات.
خیابان پشت شهرداری
در این بخش از دوازده پله اومديم سر چهار راه، مستقيم ميريم به خيابون پشت شهرداري تا ببينيم دهه ي سي و چهل اونجا چه شكلي بود؟ (بازم از عدم درج كلمه آقا در جلوي اسامي كسبه محترم پوزش ميخواهم.)
سمت چپ خيابون، پارچه فروشي رجائي كه يادتون مياد؟ بعدش مغازه ايزدي – سياهپور –كوچه ي سينما فرهنگ، كه تو كوچه، عمراني چلو كبابي داشت –نبش كوچه كفش فروشي رحماني – قنادي فتحي –معتمد – ملوكزاده – كوچه شرقي شهرداري، كه سينما مولن روژ، اونجا بود – بعد از كوچه، پارك كودك شهرداري با زمين ماسه اي و درختان نارنج علاوه بر محوطه شهرداري و فرمانداري ، حاشيه ي همه قسمت هائي را كه ديروز و امروز اسم بردم را درختان نارنج صفا ميداد) پارك كودك، واجد انواع وسايل بازي كودكان ، از تاب و سرسره و…. بود . سمت غربي پارك، يك رديف مغازه كه شهرداري ساخته بود به اسم فروشگاه تعاوني كه آخرين مغازه اش نونوائي تافتوني بود كه گويا حاجي سياح يا صياد، نان تافتون سبوس دار بسيار مرغوب توليد و عرضه ميكرد. بعد از اين محوطه و در ادامه، مغازه شهره و كوچه ي غربي شهرداري كه نبش ديگرش پارچه فروشي اسلامي و برنج فروشي حسين طبرستاني و در ادامه مغازه ديگري و بازار برنج نياكي راسنه و نبشش، قصابي يگانه وچند مغازه و سرنبش سبزه ميدون، كيسه فروشي رستگار.
روبرو، مغازه هاشميان و چند برنج فروشي كه پشتش ميربزرگ بود كه درب جنوبي اش به مسجد سبزه ميدون باز ميشد و درب شمالي اش از پشت دبيرستان دخترانه ملكزاده.
برگرديم به طرف پل، اولين مغازه وسايل شكار فروشي حسيني و در ادامه يك بقالي – رنگ فروشي محسني – معتمدي –دومغازه بخشنده و كوچه حمام گروسي – قالي فروشي خانپور – مغازه فيروزي – قنادي تهراني – ابزار يراق عظيمي –نانوائي و آرد فروشي طباطبائي كه نبش نوراسته بود. نبش شرقي نوراسته، حاجي تنها – بالاش، اگه اشتباه نكنم مطب دكتر غفاري و در ادامه مغازه منوچهري – دفتر كشور تور – دواخونه ذره – مصيبي – بلور فروشي تنها – نانوائي فولاد – حاج پرويزي – توسليان – معتمد – دواخونه شمس – ميوه فروشي نصيري، كه نبش كوچه ي اميري بود. نبش شرقي كوچه، تجارتخانه توكلي – لوازم يدكي ماشين آلات كشاورزي و خودرواصغر رجائي، و آخرين مغازه سر نبش كه ديروز اسم
بردم پارچه فروشي عدل.
تو بازار چهارسوق، اينا يادم مياد ، نونوائي مصدق و ساعت سازي حسن جاهد وسمت چپ ظرف فروشي ظروفي و روبرو عطاري هاشم عطارزاده. تو كوچه باريك روبروئي لافروشي گويا حقيقت و در ادامه اش تجارتخانه سعادت و روبرش آمپول زني يزدان پرست- مسگري مسگريان و حسن نژاد و تعدادي مغازه و انبار كه به نوراسته ميرسيد.
برگرديم تو چهارسوق ،عطاري رضا و رحمت عطارزاده – رودگريان – هادي زاده – كتابفروشي اخوان و سمت چپ كفاشي اشرفي – صداقت – طلافروشي حسن نوذري و تعداد زيادي مغازه كه ذهنم ياري نميكند اسامي كسبه محترم را به خاطر بياورم و اكتفا ميكنم به آنچه كه از محوطه معروف به مشائي تكيه پيش كه مركز بازار آمل بود و همه گونه مشاغلي در آنجا وجود داشت و ياد دارم. از جمله نونوائي پناور – چراغ سازي نجفي – ذغال فروشي – لحاف دوزي – ماهي فروشي سيد ابراهيم ساداتي – خياطي ثقفي – لبنياتي اخوان . ( بقيه را دوستان تكميل ميفرمايند).
حيفم مياد از تعدادي از مغازه هاي داخل كوچه اي كه از يك طرف به ابتداي چهارسوق و از يك طرف به كوچه اميري روبروي قنادي فتحي و از طرف غرب به نو راسته راه داشت ، نام نبرم. در اين منطقه اسامي اين كسبه هاي عزيز را به خاطر دارم.عطاري رحمت عطارزاده – قصابي نائيجي -مغازه حاجی احسانی- كفاشي كوچك كنار ورودي ساختمان اميري و مطب
دكتر شكوهي – قهوه خانه كوچك حسين پور – قهوه خانه فولاد –– تجارتخانه عبدالعلي ميوه چيان – چكمه فروشي معتقدلاريجاني و مغازه ي مرحوم سعادت ،معروف به سعادت خبر
نگار، كه با پسراي اين دو كسبه ي اخير الذكر(قدرت و عليرضا) سابقه و افتخار دوستي و همكلاسي بودن دوران دبيرستان را داشتم.. در اين كوچه مغازه هاي ديگري هم بود كه اسامي كسبه را به خاطر ندارم. بعد از تقاطع نوراسته، ظرف فروشي – نونوائي طباطبائي – مغازه ي درزي تماشائي بود .مركز فروش صنايع دستي (كلا ،كوزه، گهواره، لمپا شيشه، لاستيك ، كلاه خود و شمشير و سپر تعزيه خواني ،زين و افسار اسب و……)ودر كوچه ي پشتش كارگاه شيريني پزي برادران فتحي و روبرو حمام گروسي.تصور ميكنم ، اين نوشتار به عنوان بخشي از تاريخچه شفاهي تجارت اين بخش از شهر باقي خواهد ماند.
يادآوري: منطقه اي را كه ديروز و امروز وصف كردم اصلي ترين حوزه ي فعاليت ((ابراهيم بكش)) بود!
بستنی خارون
در دو بخش گذشته شما رو تشنه و گرسنه، خسته كردم. ادب حكم ميكند امروز شما را به آب خنك و يا بستني و فالوده، به آنجا كه به بستني خارون قهقائي معروف است و يا اگه موقع نهار و شام است، به چلوكبابي هراز، مغازه ي پدرم كه نبش جنوب غربي دوازده پله است دعوت كنم. از آنجائيكه خانمها و خانواده ها مقدمند ، تشريف بيارين به سالن ساخته شده از انبوه گلهاي ياس(پيج امين الدوله ) و گل ساعتي (گلهاي دوستي)، كه در قسمت شمالي مغازه و چسبيده به پل است. تنها پنج شش پله را بايد به پائين تشريف ببريد. مي بينيد، براي حدود چهل نفر ميز و صندلي چوبي لهستاني وجود دارد . فضاي سايه و به شدت معطر از عطر گلها، از بهار تا پائيز.
آقايان هم از درب چوبي دولنگه ي آبي ، سر خيابان بفرمايند داخل سالن. سالني كه از چوب و با پنجره هاي فراوان در هر چهار طرف ساخته شده است . ديد كامل 360 درجه اي به همه جا داريد. به خيابان (راستي اون دستخط زيباي شهيدي رو هم روي شيشه، ببينيد).، به رود كبير هراز، به هر دو پل ،به ساختمانهاي زيباي ثبت احوال و ثبت اسناد و دارائي ، نظري بيندازيد و لذت ببريد.، روي صندلي چوبي آبي رنگ بفرمائيد بنشينيد، پارچ و ليوان آب خنك و دستمال كاغذي داخل ليوان، روي روميز است. ببخشيد اونوقتا دستمال كاغذي مون از كاغذ كاهي بريده شده بود.
چي ميل داريد؟ بستني سفيد وانيلي، يا زعفراني و تخم مرغي، با گلاب قمصر كاشون ، كاسه اي و يا نوني بزرگ و يا نوني كوچك ، فالوده ي معمولي كه با براده هاي يخ و رشته ي نشاسته و يك استكان شربت آلبالو شيرين و معطر و يا ، فالوده شيرازي با آبليمو ، مخلوط ، با فالوده معمولي يا با فالوده ي شيرازي، شربت آلبالو با يخ در ليوان بزرگ و يا كوچك، نوشابه هاي زرد معروف به اسو كه ميتوانست اسامي همچون كانادادراي، فانتا، ميشين كاليفرنيا، آلپاين و يا …را بر روي شيشه نوشابه داشته باشد ويا نوشابه سياه پپسي كولا و كوكا كولا و يا از نوع بيرنگ، مثل سون آپ، يا دوغ آبعلي شيشه هاي بزرگ و يا شيشه هاي كوچك؟
موقع نهاره؟ چي ميل داريد؟ چلو خورشت، چلو كباب كوبيده ، برگ،، سلطاني و يا شيشليك ، با يا بدون زرده تخم مرغ، ماهيچه، ته چين، ماهي سفيد، كفال، جوجه، و يا مرغ؟ تا غذا آماده بشه از نون و سبزي و پياز و ماست، ميل بفرمائيد، قاشق و چنگال توي ليوان آب جوش روي ميزه. همينطور كه مشغوليد، به تصنيفها و ترانه هاي دلكش و قمرالملوك وزيري و داود مقامي و جبلي وتاجيك و…گوش بديد ، من و بابام و كارگرهاي زحمتكش ما، با افتخار در خدمتتون هستيم.
ترجيح ميدهيد ، قبل از غذا دستتون رو بشوريد؟ سرويس بهداشتي قسمت جنوبي سالن است. اول ميخواهيد آشپز خونه رو ببينيد تا مطمئن شيد تميزه؟ بفرمائيد پائين همين سالن، راهش هم از قسمت شمال غربي سالنه .كارگرا، دستاشون و لباساشون تميزه و ظرفا و همه چيز هم بهداشتيه ، چون پدرم خيلي به اين موضوع حساسه كه غذاي سالم و تميز، تقديم مشتري ها بكنه، شما كه مهمانيد.
نوش جان، خوش آمديد. اگه خواستيد زير اين درخت بيد مجنون بزرگ(درخت دوستي) كه حدود سي متر مربع از فضاي جلو مغازه را پوشانده و يا زير اون درخت بزرگ افرا، كه سمت جنوب غربي مغازه است و محوطه اش هم آبپاشي شده . از صداي خوانندگان محبوبتان كه از گرامافون پخش ميشه هم، استفاده كنيد تا بقيه ي دوستان هم غذاشون رو ميل كنند و بيان و از وسيله بستني سازي ما هم ديدن كنند. چون شير و نشاسته فالوده و شربت و غذا براي پخته شدن نياز به وسيله ي گرمائي داره بدونيد از چهار شاخه نفتي (پريموس بزرگ) و ذغال
استفاده ميكنيم، ميدونيد كه: هنوز گاز رو نمي شناختيم و نداشتيم. ظرف غذا رو هم ديديد يا بلوري است و يا چيني گل سرخي ، ديكها و قابلمه ها هم همگي مسي و قلع اندودند. وسيله ي بستني سازي هم اين قالب استوانه اي ساخته شده از ورق گالوانيزه است و آن چليك هاي چوبي، كه بينشان و براي ايجاد سرما از يخ بلور و طبيعي كوهستان و نمك كوبيده ي سمنان استفاده ميكنيم، آخه برق و يخچال و فريزري وجود نداره. شير بستني هم تازه است و روزانه از روستا هاي اطراف تهيه ميشه كه حتما پخته و به بستني تبديل ميشه.
انشالله كه بد نگذشته باشه.
بد نيست به ليست قيمتها هم نگاه كنيد، براي روزاي ديگه ممكنه به درد بخوره. بستني نوني كوچيك يك ريال ،نوني بزرگ دوريال ،ظرفي نيم پرسي سه ريال بستني و فالوده و شربت و نوشابه هاي بزرگ پنج ريال ،مخلوط ده ريال ،نوشابه كوچك هم سه ريال ،آب يخ هم (فداي دو دست بريده ات يا ابوالفضل، كه پدرم شيفته اش بود.)
چلو خورشت 25 ريال،چلو كباب كوبيده و چلو مرغ 35 ريال،چلو كباب سلطاني و ماهي سفيد و ماهيچه 60 ريال بقيه هم پرسي 50 ريال. سرويس نون و سبزي و ماست هم كه مجاني است . گفتم كه بدونيد.
اينم بگم:
اوائل دهه ي 40 مغازه نوسازي شد وتراس دلگشائي هم در طبقه فوقاني آن احداث گرديد كه با وجود آن، در شبهاي تابستان، همشهريان زيادي از آنجا لذت ميبردند.كل بنا خوشبختانه تا زمان حيات ابوي فعال بوده و يكي دوسال بعد از فوتش، در دوره ي شهرداري آقاي صادقلو با قطعه زميني واقع در ميدان قائم امروز معاوضه گرديد تا مشكلي براي اجراي طرح زيبا سازي شهرداري به وجود نيايد.
مرکز تلفن
اولين مركز تلفن كه من در آمل ديدم حدود سال 1335، در جوار مغازه ي پدرم و زير درخت افرا بود. سازه اي چوبي به صورت دكه اي به ابعاد حدود 5*6 متر. قسمت غربي آن كه به طرف خيابان ، بسته و دوطرف شمال و جنوب آن پنجره اي كه شبها با رو بند تخته اي بسته و مقفل ميشد و درب ورودي آن در قسمت شرقي به پياده رو باز ميشد. به دليل همسايگي با مغازه و برخورداري كارمند آن از آب خنك مغازه و استفاده از سرويس بهداشتي، به من ء چهار، پنجساله، اجازه ميدادند چند باري وارد آنجا شوم و روي صندلي اي كه از مغازه برده بودم بنشينم و ببينم. اپراتورش تصور ميكنم ،آقاي خورسندي بود. روي صندلي اش مينشست و هدفوني در گوش و مدام و با صداي بلند، با كساني كه از آنطرف خط زنگ ميزدند صحبت ميكرد.
ميزي جلويش بود كه حدود 200 شيئي شبيه خودكار 5 سانتي كه با سيمي به قرقره سيم جمع كن زير ميز وصل بود و تنها زماني كه آنرا بيرون ميكشيد ديده ميشد كه دم دراز سيمي دارد.
روبرويش هم تابلوئي به همين تعداد سوراخ در آن تعبيه شده بود و در كنار هر كدام، چراغي كوچك. ايشان پس از هر بار زنگ خوردن و مكالمه ي كوتاه، يكي از خودكار كوتاه دم دار را از روي ميز ميكشيد و در يكي از سوراخهاي تابلوي روبروئي فرو ميكرد. در زمانهائي ميديدم مثلا 15 خودكار در سوراخهاست و مدام يكي را بيرون ميكشيد و ديگري را به سوراخ ديگري فرو ميكرد.
بعدا فهميدم ايشان اپراتور مركز تلفن مغناطيسي و يا همان تلفن هندلي اشخاصي است كه درخواست برقراري ارتباط با مشترك ديگري را دارند. روشن و خاموش شدن چراغها هم حكايت از شروع و خاتمه ي مكالمات دارد. اپراتور، به ندرت فارسي حرف ميزد و جملاتي كه مكرر ميشنيدم،اينها بود .
باشه ، چشم ، مشغوله، وصل هاكردمه، ته هندل بزن، اي بزن ، نممه، من چومه كجه دره نه ، حتمن دنينه شه خنه ، مه ره نئوتنه كجه بوردنه، آقا من كا نتومه بئوئم آقا نقي زنگ بزوكا ، آبجي مه كار نيه ته پيغومه برسننم، ته اي زنگ بزن وصل كممه.، كجه ديمه بوردمه دسشوئي و………
نگام ميكرد و ميگفت :بكوشتنه عما ره . اگه وشونه رو هادم ، كننه نه، امه سه نون و سبزي هم بخرين و بيار امه خنه. ميخنديد و ميگفت: برو به ادريس ، كارگر مغازه بگو يك ليوان آب خنك برايم بياورد. يا ميگفت: نللنه كا ، ايششه بزومه!! فرار به سوي دستشوئي….
دقيق يادم نمياد ، شايد اواخر دهه ي سي ، به مركز مخابرات واقع در خيابان شهرداري ، منزل استيجاري دكتر رودباري منتقل شدند و در دهه ي چهل به مركز مخابرات سبزه ميدان.
قنادی ها
اون سالها دم پل دو قنادي داشت، قنادي معمار پور (قنادی فرد)كه شيريني هاش و خصوصا شيريني زبان گنده اش خيلي خوشمزه بود . قاسم آقا ، پسر حاجي معمار پور، گرداننده ي اصلي مغازه و از باستاني كارهاي آمل كه هرروز صبح با صداي شير خدا كه از راديو پخش ميشد، به اتفاق تني چند از دوستانش در محوطه ي پشت مغازه كه مشرقي عكاس هم اونجا عكاسي ميكرد به ورزش باستاني مي پرداخت و گاهي براي تماشايشان به اونجا ميرفتم، روحش شاد.
ديگري قنادي برادران فتحي (قنادي ماه نو). حاج احمد آقا فتحي، مديريت اصلي مغازه و اداره كردن باغ مركبات خانوادگي را به عهده داشت. محمود آقا، حضور پر رنگ تر و دائمي تري در مغازه داشت و داداش محمد علي ساعات بيشتري از روز را در كارگاه شيريني پزي واقع در كوچه اي نزديك حمام گروسي، سر ميكرد و خصوصا عصر ها و ساعات شلوغ مغازه به مغازه ميرفت. برادران بازاري مقبول و محبوب و متحد بودند. شيريني هاشون هم به خوشمزگي شيريني هاي معمار پور ولي از آن شيك و شكيل تر و متنوع تر بود.
منهم شيريني دوست و به عنوان پسر يكي از همسايگانشان همواره مورد محبت همه شان. علت نوشتن اين يادداشت، با خبر شدن از فوت دو تن از برادران، احمد آقا و محمود آقا بود و به تبع آن تعطیلی این قنادی قدیمی شهر، كه موجب تاثرم شد.
خاطره اي كوتاه ولي بسيار شيرين براي كام من. اواخر دهه سي، تابستونا كه خانواده برادران فتحي به كوه (تصور ميكنم گرنا) ميرفتند و برادران در آمل ، عليرغم همسايه ديوار به ديوار بودن با چلو كبابي آقاي عمراني، به مغازه ي پدرم سفارش غذا براي خودشان و همچنين براي كاركنان كارگاه ميدادند. من آنقدر بزرگ نبودم كه برايشان غذا ببرم ولي به همراه كارگر مغازه مان به كارگاهشان ميرفتم و تا آنها نهار را صرف كنند و ظروف خالي را برگردانيم، حسابي از شيريني هاي گرم و تازه و خوشمزه، خصوصا از شيريني كشمشي شان كه فوق العاده بود متنعم.
بقالی
اين سالها دم پل به دليل فراواني ماشين، تردد سواره و پياده مشكل است تا چه برسد به اينكه……. مرحوم كبلي تيموري پير مرد لاغر اندامي بود كه روبروي مغازه مان بقالي كم رونقي داشت. اما چرا و چگونه كه نميدانم، با تعدادي از كشاورزان توليد كننده ي تخمه كدوي روستا هاي آمل، طرف قرار داد بود و اواخر تابستان، كيسه كيسه تخمه كدو براش مي آوردند و ايشان بايد خشكش ميكرد تا براي خريدارانش بفرسته.
دستگاه و امكانات تخمه خشك كني هم كه وجود نداشت. ايشان با كمك مرحوم نارنجي، كه كنار مغازه اش كفاشي ميكرد و شبها وسايلش را در مغازه كبلي ميذاشت ، از صبح روزهاي آفتابي، ده دوازده تا كيسه تخمه ي كدو را بر روي آسفالت جلوي مغازه اش پهن ميكرد تا خشك بشه و عصر، با پارو آنرا باد بدهد تا تخمه های پوک ،از آن جدا شود و آنگاه جمع كند.
مرحوم نارنجي هم بايد هر ساعت يكبار با سه چنگ و فيه (پارو چوبي)، تخمه ها رو زير و رو كنه و حواسش هم باشه كه: بچه ها قاپ نزنن ، گاري و كالسكه و مالدارهائي كه ذغال و هيزم ميفروختند، با فاصله از آن عبور كنند تا تفاله ها و ادرار اسبهايشان تخمه ها را دوباره خيس نكنه، كه ميكرد .
باباي سيگاري داشتن، اينجا به كارم ميومد. وقتي ميرفتم براش از مغازه ي كبلي تيموري سيگار بخرم در برگشت و ضمن عبور از روي همين تخمه ها ، سيگار از دستم مي افتاد روي تخمه ها و دولا ميشدم سيگار رو وردارم، خوب كش رفتن از اون تخمه ها رو چي بگم والله…….
گاهي، كبلي، به من ميگفت مواظب باش سيگار از دستت روي تخمه ها نيفته ، با چشمكي به نارنجي و لبخندي به من.
سینما ها
اولین باری که صفحه ی نقره ای که نه ، بلکه پرده ی سفید پارچه ای که در فضای آزاد در محل فعلی میدان مثلثی جلو سینما ی الان آمل(اسم هم لازم ندارد، یکی و یکدونه است)، را دیدم که فیلم نشان میداد و موجب حیرت حداقل خودم شده بود ، سینمای سیار بود. (به منظور آموزشهای مختلف که مهمترینش آموزش بهداشت بود،در شهرهای مختلف نمایش داده میشد.) . کمتر از پنج سالم بود. فقط یادم میاد بهمراه دائی ام اون شب رفتیم وعلاوه بر نمایش فیلم آموزشی ، فیلمهای صامت کمدی هم نشان میداد . مردم هم گوش تا گوش در میدان اونوقتها که در حقیقت علفزار مسطحی بود نشسته و انگشت به دهن!!!!!گفتم، اونقدر کوچک بودم که نمیدانم آیا سینما فرهنگ (محل فعلی مهدیه ی آمل ،پشت قنادی فتحی)، وجود داشت یا نه . بعدا که دبستانی شدم سینما فرهنگ بود وسه فیلم با یک بلیط ویا چیزی ما به ازای بلیط، مثل گردو و تخم مرغ و …
سينما روزاي جمعه خيلي شلوغ ميشد وصندلي كم ميومد. سينما دار عزيز هم از تخته هاي رو بند در ورودي اش و دو تا پيت حلبي 17 كيلوئي كه به بنزين حلب معروف بود، نيمكتي در رديف جلو ميساخت و شش هفت نفري را روي آن مي نشاند.شايد روي 5-6 نيمكت رديف جلو سي نفري نشسته بودند و هي به هم فشار مي آوردند.جالب ترين قسمت استفاده از اين نيمكت ها، زماني بود كه فيلم در اوج هيجان بود كه يكي دو نفر از بچه ها ، خواه به عمد و يا به دليل هيجان فيلم و به منظور دست زدن براي آرتيست، همزمان بلند مي شدند كه حاصلش به هم خوردن تعادل بقيه بچه هاي روي نيمكت و كله پاشدن آنها و ايجاد سر و صدا و روشن شدن چراغ سينما براي سرو سامان دادن آنها.اينم بگم كه فيلمها اكثرا فيلم تارزان و يا هندي و يا جنگي بود. روزاي شنبه هيجان بچه هائي كه سينما رفتند براي تعريف كردن فيلم ، براي دوستانشان كه نرفتند، صحنه هاي زيبائي را در حياط مدرسه ها و در زنگ تفريح رقم ميزد..
سینمای بعدی، سینما متروپل بود، نزدیک فلکه ، محل فعلی فکر کنم یک نهاد انقلابی. که حدودا سال 41-42 (من فكر ميكنم )ساخته شد كه سالن تابستاني هم داشت.اسم این سینما بعدا شد سینما درفش. سومین سینمای شهر، سینما مولن روژ بود که مدرن ساخته شده بود و فكر ميكنم آنهم سالن تابستانه داشت .
محلش ، خیابان شرقی شهرداری بود. این سینما بعضی از مظاهر سینما های آنروز تهران را با خود آورده بود ، از جمله ساندویچ فروشی وآبجو بشکه (استغفر….). معترضه عرض کنم ، اولین ساندویچ عمرم را آنجا خوردم.
ساندویچ تخم مرغ با جعفری و پیاز و گوجه و تخم مرغ آب پز ، پیچیده شده لای نون بربری که به فرم نان ساندویچی پخته میشد. و تكه روزنامه ای هم دورش. عطر و طعمش برام فراموش نشدنی است.
سینمای آخر و مدرن شهر ، سینما آرش بود که اواخر دهه ی 40 ساخته شده که الان نیز پا برجاست و گویا به اسم سینما بهمن. اولین سینمای برچیده شده، سينما فرهنگ بود وبعد از آن سینمای مولن روژ برچیده شد و در سرخیابان، تعدادي مغازه و در داخل، سالن بیلیارد ،گويا به همت و يا همكاري مرحوم خسرو قبادي، که بطور خزنده، همه آن تبديل شد به مهدیه و الان نمیدونم چطوره. سینمای درفش هم تبدیل به احسن شد و نوبت سینما بهمن است.
(تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.)
عکاسی مشرقی
نميدونم الان دم پل چند تا عكاسي داره؟ تا آنجا که من یادم میاد، اوائل دهه ي سي يك عكاسي در آمل داشت كه محلش دم پل بود. من و همسن و سالهام یادمون میاد، وقتی میخواستیم بريم کلاس اول ، قبل ازثبت نام، ما رو میبردند دم پل. داخل کوچه ی مشرقي عكاس که بعدا به کوچه علی قهوه جی معروف شد ، دست راست، یک درب چوبی بزرگی بود که به یه محوطه ی 300-400متری باز میشد. حدود 50-60 متر اول محوطه، این چیزا رو میدیدی.
— یک پارچه ی سفید و یکی سیاه به ابعاد حدود 1.5*1.5متر که به فاصله ی دو متر از همدیگه و در ارتفاع تا 2متری به روی دیوار نصب شده بود و زير هركدام يك چهار پايه چوبي براي نشستن.
-.دو تا سه پایه که روی هر کدام یک مکعب چوبی به ابعاد حدود 60*60*60سانتی متر نصب شده واین مکعبها هر كدام دو تا آستین گشاد سیاه در دو طرف داشت و یک نیم تنه در پشت ، که آنهم سیاه بود . یه چیزی شبیه یک قوطی واكس، استوانه ای به قطر 5 سانتی متر و به ارتفاع 4 سانتی متر که در قسمت جلوي مکعب وصل شده و در پوش قوطی هم روش .
– اونور تر یك میز، به ابعاد حدود یکمتر در دومتر که روش دوسه تا طشت لعابی سفيد در اندازه های مختلف که توش آب بود و كنارش چند تا شيشه كوچك حاوي مواد شيميائي براي ظهور فيلم.
– دوتا طناب ( شبیه بند رخت )، اون طرف دیوار که بیشتر آفتاب گیر بود و روش یك تعدادی گیره لباس .
– دو تا نیمکت چوبی کنار دیوار و با فاصله از اون دو تاچهار پایه، براي نشستن مشتري هاي منتظر .
– یک میز کوچک که زیرش کشو داشت(دخل) و رویش یک قیچی و یک زیر سیگاری و روزهاي ابري و سرد هم يك چراغ والور زير ميزروشن.
مشرقی هم پیر مرد ریز نقش نه چندان خوش اخلاقی بود، که تو را روی یکی از چهار پایه ها می نشاند و خودش پشت اون مكعب هاي منصوب روي سه پايه( دوربین) مي ايستاد و دست در داخل آستینهاي سیاه دوربین و کله هم داخل نیم تنه ی سیاه، يك كارهائي ميكرد و سرش را از نيم تنه در مي آورد و بهت امر میکرد : اینجا رو نگاه کن و تکون نخور.
بعد با دست راستش در پوش قوطي را در مي آورد و چند لحظه ي بعد ميگذاشت سر جاش و بهت ميگفت پاشو. همينطور كه چهار پايه را ترك ميكردي، ميديدي يك چيزي را در آورده گذاشته داخل طشت آب و بعد از چند دقيقه كاغذي را از آب در مي آورد و به گيره هاي بند رخت وصل مي كرد.، از سر كنجكاوي نگاه ميكردي و ميديدي عكست روشه، گذاشته تا خشك بشه . روزهاي ابري و سرد عكس را روي چراغ والور خشك ميكرد و سپس قيچي ميكرد و بهت ميداد.
هم سن و سالهاي من از اين عكسها روي تصديق كلاس ششم ابتدائی شان دارند.
.اینجا رو که دیدید اولین عکاسی آمل بود، که من دیدم . اگه اشتباه نکنم .حسنی عکاس ، شاگرد مشرقی بود كه نسل دوم عكاسهاي آمل است. بعد ها، افضلي عكاس آمد . نسل دومي ها با دوربین های بسیار بزرگتر از دوربینهای ديجيتالي آتلیه های امروزي ، عكس سياه سفيد ميگرفتند.
خیاطی
حالا که دم پل هستيم ، يك چيزي هم راجع به پاساژ صميمي بگم.مغازه ي جمشيدي و صفا كه يادتون مياد، گفتم فضائي هم پشتش داشتند. حاج آقاي صميمي دراين محل، اين پاساژ را ساخته و چون هنوز هست ضرورتي ندارد زياد در موردش چيزي بنويسم، جز اينكه از حاج آقاي صالحي مدير كفش ملي يادي بكنم و درادامه بگم مرحوم ناصر نوائيان (آنطوري كه من ميدانم)اولين آموزشگاه رانندگي رسمي شهر ، به نام (نادر) را در طبقه ي پائين این پاساژ، راه انداخت. طبقه آخر به اداره تعاون کشاورزی اجاره داده شد . درطبقه ي دوم و در قسمت جنوبي ، بهترين خياط كت و شلوار دوز آمل كه شاگردانش، بعد ها بهترين خياطهاي آمل شدند، مغازه ي خياطي مردانه راه انداخت. اين خياط دوست داشتني كه دوست نزديك پدرم بود و به رحمت خدا رفته است، فعالانه مشغول بود، به گونه اي كه به راحتي كار قبول نميكرد. به دليل دوستي با پدرم پذيرفت كه براي من و برادرم منصور، كت و شلواري بدوزد. پارچه فاستوني قهوه ای با خطهای مستطیلی مشکی که به نظر ما خیلی قشنگ بود ، به همراه آستری و سایر ملزومات را ، پدرم از مغازه ی شارق خرید و به خیاط عزیز داد. وقتی آقای خیاط داشت اندازه های ما را میگرفت، به دلیل شوق داشتن کت و شلوار از پارچه ی نو، ( سابقه داشتن کت و شلوار از پارچه ی ما حصل پشت و رو کردن لباس پدر را که همیشه روی سینه ی کت، یک دوخت عرضی اضافه می افتاد را ، داشتم.)اما این بار پارچه نو بود و شوق ما افزون، موقع اندازه گیری به بهانه ی قلقلک آمدن، میخندیدیم و شاد بودیم. بعد از اندازه گیری گفتند: بروید ، برای پروو خبرتان میکنیم. یکی دو روزی گذشت و خبرمون نکردند. روز سوم رفتیم جلوی خیاطی و هرچه به لباسهای آویزان شده نگاه کردیم ، لباس خودمان را ندیدیم، ناراحت و دمق ، در حال برگشت بودیم که : آقاخیاط، ما را دید و گفت شما نیائید ، من خبرتان میکنم. یک هفته گذشت، خبری نشد. چون قرار نبود خودمان برویم، گذاشتیم موقع نهار که همه تعطیل کردند، رفتیم پشت شیشه مغازه که ببینیم چه خبره؟ نوری که به شیشه میزد مانع دید بود و به ناچار دو دستمان را دوطرف چشم وصورت گرفته به شیشه میچسبیدیم که ببینیم. بله ، قابل دیدن بود ، اما از لباس خبری نبود که هیچ، شیشه ی خیاطی در دو ناحیه، یکی بالاتر و یکی پائینتر، آثار دستهای کوچک و بینی و بخارات دهان موقع نگاه کردن ما را نشان می داد و دستمون رو شد. خلاصه کنم ، دومین هفته خبر کردند. رفتیم و دیدیم: کت ما سه تکه صاف بود که به هم کوک زده بودند ، دوتکه جلوئی و یک تکه بزرگ پشتی. کوک را باز کردند و با سوزن ته گرد، دو باره وصل کردند و وعده بعدی برای پروو دوم. بعد از سه هفته، نوبت پروو دوم، فرا رسید و با ذوق و شوق رفتیم و پوشیدیم. لباس، حالا دیگه سر و شکل داشت، فقط آستینهای کوک زده را جدا کرد و با سوزن، سر جایش قرار داد و با گچ چند جا را خط کشید و قد لنگه و کمر شلوار را هم مشخص کرد و گفت برید ، دوشنبه آینده بهتون میدم. روزها و شبها تا دوشنبه ، در رویای دریافت کت و شلوار سپری شد و عصر دوشنبه فرا رسید ، خبرمون نکرد، رفتیم و دیدیم :عجب! چرا مغازه تعطیل است؟استاد و شاگردانش کجان؟ نگاهی به داخل انداختیم و دیدیم نخیر، کت و شلوار به همان وضعیت آویزان است. با گریه و هق هق از پدر،علت را پرسیدیم. گفتند نیست ، جائی رفته ، میاد ، نمیاد ، و اینجور چیزا. حدود یک ماهی با مغازه بسته ، گذشت . تا بالاخره دوسه تا از شاگردان استاد، آمدند برای اتمام کار و تحویل لباسها ، که روزی هم نوبت ما شد.سالها گذشت ، تا اینکه، که فرصت دیدن آن دوست پدرم که به شهر دیگری رفته بود و بهترین و معروفترین خیاط آن شهر و استان شده بود ، نصیبمان شد و داستان را بیان میکردیم و میخندیدیم ولی آن بزرگوار، همواره سایه شرمندگی از تاخیر در تحویل را، نمی توانست در چهره اش پنهان کند. روحش شاد ، همه کسانی که میشناختنش دوستش داشتند و من هم .
ایشان که اکنون به رحمت خدا رفته است ، آقای صابر بودند.
دفتر محمد رضا رجایی
شاید کمی عجیب باشد ولی کاملا واقعی است. گویا مرکز اداره ی شهر در دهه ی سی و چهل، دم پل و دفتر کار آقای حاج محمد رضا رجائی بود. حاج آقا قدی نسبتا کوتاه و کمی چاق و دارای لپی گوشت آلود ، سفید رو و کم مو بود، که همیشه ایشان را با پیراهن سفید و کت و شلوار تیره و با کلاه شاپو دیده بودم. تنها روزهای داغ تابستان و فقط در داخل دفتر کارش که دقیقا روبروی مغازه ی پدرم بود، میدیدم که کتش را در آورده و با پیراهن سفید، پشت میز کارش نشسته است. نمیدانم، در برنامه ی اداره امور مغازه لوازم یدکی ماشین آلات کشاورزی و یا نمایندگی ماشین های آریا و شاهین و جیپ و فورد و نیسان که داشت و پسرانش اصغر آقا و آقا اسکندر، اداره میکردند و یا پارچه فروشی را که آقای اشرفی، اداره میکرد ، مستقیما مداخله میکرد یا نه . ولی میدانم در اداره شهر ، دفتر ایشان مرکز تصمیم گیری بود.
ایشان از صبح اول وقت که بازاریها شروع به کار میکردند ، تا بعد از تعطیلی نصف مغازه های شهر، در دفتر حضور داشتند و ارباب رجوع های مختلف به نزدش میرفتند و پس از مذاکره و یا جلسه ای آنجا را ترک میکردند . بلا فاصله شخص یا اشخاص دیگری به نزدش میرفتند . به دلیل محبتی که همیشه به پدرم اظهار میکرد ، منهم مانند پدرم به ایشان همیشه احترام زیاد میگذاشتم و از جدیتش در کسب آن موقعیت اجتماعی در شهر لذت میبردم و دوستش داشتم. دفترش محل تردد کلیه ی آدم شناخته شده های شهر بود. از فرماندار و شهر دار و
رئیس شهربانی و ژاندارمری گرفته ، تا نمایندگان مجلس و اعضای شورا های شهر و روسای احزاب سیاسی آنروزها، چه زمانی که حزب ایران نوین و حزب مردم بود و چه زمانی که فقط حزب رستاخیز تنها حزب کشور بود. تا آنجائی که میشناختم، آدم بزرگهای طوایف مختلف آمل و کد خدا های کلیه ی روستا های شهرستان که بالغ بر چهارصد نفر بودند همه با ایشان آشنا و به دفترش تردد میکردند.
تنها عرض یک خاطره ی کوچک و طلب شادی روح برای ایشان.
تازه 18 سالم شده بود.از آنجائیکه برای ثبت نام کنکور باید شناسنامه مان عکس دار باشد، شناسنامه ام نزد خودم بود و دیدم مادرم دارد دنبالش میگردد. گفتم پیش خودمه ، گفت بده، بابات میخواد. پرسیدم میخواد چیکار؟
گفت حاج آقا رجائی بهش گفته که: (مشدی عباس 50 تا شناسنامه سهم توئه که باید بیاری.) آخه انتخابات نمایندگی مجلس شورای ملی بود و هر کسی به تعداد شناسنامه هائی که توانسته بود جمع کند رای کسب میکرد!!!! خودش نوعی رای گیری است،تعجب هم نداره.(اواخر دهه ی چهل بود)