جمعه ۹ مهر ۱۳۸۹
استاد فقید محمد علی غریقی متولد سال ۱۳۳۸ دانش آموخته رشته تدوین از مدرسه عالی تلویزیون و سینما بوده و بعد از آن ضمن تدریس به صورت حرفه ای عکاسی کار می کرد. به نوعی یک بزرگتر و یک دلگرمی برای دیگرانی بود که در دسترسش داشتند.
اولین برخوردم با او به سال ۱۳۸۱ باز می گردد که کتابهایی را در زمینه چاپ عکس سیاه و سفید در تاریکخانه خوانده بودم و از او خواستم در تاریک خانه اش به صورت عملی آن را به من بیاموزد، چیزی شاید مانند تدریس خصوصی، که با صراحت و ادب همیشگی اش نپذیرفت و من به ناچار آموخته های کتابی ام را در تاریکخانه انجمن سینمای جوانان در میدان عمل آزمودم.
اما بعد از آن ارتباط ما حفظ و در عین دوری عمیق تر شد. بار ها شده بود که عکسی را که به نظرم خیلی عالی شده بود با اشتیاق به او نشان دادم و او آن را مانند هر عکس دیگری و تنها با نگاه عکاسی تحلیل می کرد و مانند ما مبتدیان در دام احساس نسبت به سوژه نمی افتاد.
بزرگترین ویژگی اش عزت نفس وطبع بلندش بود چیزی که از هر داشته دیگری مهمتر است و گر نه چه بسیارکسانی که از همه ماعکاس تر و هنرمندتر هستند و «بزرگی» چیزی است که در عمق جان اطرافیان آدم نفوذ میکند و باقی می ماند.
چند ماه پیش که او را دیدم تا حدی شوکه شدم زیرا که به معنی واقعی کلمه از نظر جسمی به هم ریخته بود اما از نظر روحی همان آدم قوی سابق. یک نوع سرطان بسیار نادربه سراغش آمده بود که در همان ابتدا چند عضو از اعضای بدنش را از کار انداخته بود. خودش می گفت که به دکترش گفته که اگر این بیماری قابل درمان نیست به او بگوید . چرا که طاقتش را داشت. آن زمان به او دلداری دادم که الآن علم پزشکی به حدی پیشرفت کرده که اکثر این بیماری ها را درمان می کند اما یک نکته در یادم نبود و آن این که ما در جهان سوم بودیم جایی که جان انسان ها قدر کمی دارد.
ماهها بود که اندیشه گردآوری عکس های قدیمی آلبوم های مردم شهر آمل را از دوره قاجار تا دهه سی شمسی در سر داشتم که به صورت کتابی چاپ شود و برای آیندگان به یادگار بماند که بدانند اجدادشان چگونه زندگی می کردند و چگونه لباس می پوشیدند و در چه محیطی رفت و آمد می کردند. حدود سه هفته پیش بود که نزد او به عکس خانه شهر رفتم. گفتم که به نظرم می رسد هیات جمع آوری کننده عکس ها از سه نفر بیشتر نباشد و طریقه پیشنهادی جمع آوری و دسترسی به عکس ها و کلاً هر چه که در این مورد فکر کرده بودم را مطرح کردم.استقبال کرد و نفر سومی را هم برای این کار معرفی کرد.
نگران بیماری اش بود و از درد تیز مغز استخوان می گفت و این که هر کدام از آمپولهایی که باید تزریق کند حدود دو میلیون و دویست هزار تومان قیمت دارند و ارزانترین دارویی که مصرف می کند کپسولیست که دانه ای پنج هزار تومان قیمت دارد و دریغ از حمایت دولتی. اخیرا دکتر دارویی را تجویز کرده بود که داروخانه هلال احمر تهران واردات آن را به حداقل سه ماه دیگر موکول کرد. من از چگونگی تامین مالی هزینه درمان پرسیدم که اشاره گذرایی کرد به قیمت خانه مسکونی اش و من پژمرده از این که با فروش این تنها مایملک چه بر سر خانواده اش می آید.
می گفت مراحل درمانش مثبت بوده و الآن می فهمم که شاید این حرف هم از مناعت طبعش بوده که نخواسته ترحم جلب کند. قرار و مدارهایی برای پیگیری کار ذاشتیم. چند روز بعد گفته بود که بعد از هماهنگی با عضو سوم با من تماس می گیرد به او گفتم که قرار است به ازبکستان بروم و نام دارو را بدهد تا شاید بتوانم از آنجا تهیه کنم که با لبخندی گفت آنجا ندارند.
در کودکی کتابی خوانده بودم درفضایل مادر که در آن داستانی آورده شده بود که مادر و پسری جزو مسافران یک کشتی بودند که کشتی در اثر طوفان می شکند و غرق میشود و آن دو به تکه تخته ای آویزان می شوند که تنها تحمل وزن یک نفر را داشت. نهایتا مادر تکه چوب و فرزندش را به طرف ساحل می فرستد و خود را به دل موج دریا می زند و موج فردای آن روز، جسد او را به ساحل تحویل می دهد.
نمی دانم چرا دیروز که از سفر برگشتم و عکس آگهی تشییع او را بر در مغازه دانش چاپ دیدم ناگهان یاد آن داستان افتادم. او بزرگتر از آن بود که بتوان از زیر زبانش آه و ناله و یا چیزی شنید که بتوان سر از کارش درآورد. همین دو سه هفته پیش بود که می گفت مراحل اولیه درمانش مثبت بوده و اکنون مرگ؟! در یکی دو هفته اخیر میخواستم با دوست مشترکمان «حبیب نجفی» تماس بگیرم تا شاید بتوانیم از طریق بخش خصوصی کمکی برای درمان جدی وی تهیه کنیم که مشغله کاری اجازه نداد و حسرت آن برایم ماند چرا که همیشه فکر می کنیم فرصت هست و تازه مگر او قبول می کرد؟.
به نظر من او بزرگ بود و مردانه رفت و برای بزرگ بودن لازم نیست نام آدم همیشه بر سرزبانها باشد. او در همین پشت میدان اصلی شهر و در بازار گرجی محله یک عکاسی به نام عکس خانه شهر داشت که پاتوقش بود. آری او لای همین جمعیت مردمی بود که ما هستیم و دردا و حسرتا بر این ملک و مملکت و مملکت دار که هنوز هم بزرگانی به راحتی در این میانه پژمرده و خرد می شوند و می روند و خردانی در آن بالا به جهالت مشغول.
مهدی شهداد
(این مطلب در سال ۱۳۸۹ نوشته شده و در وبلاگ روزگار نو منتشر شده است)
پی نوشت: عکس اول از هنرمند عزیز، آقای داریوش منصوری می باشد.
در ادامه برخی از عکس های آقای غریقی آورده می شود:
متشکرم
سلام اقاحامد مرحوم غریقی توکوچه بازارروزعراقی یه مغازه عکاسی داشت احتمالایابچه هاش یادوستاش اونومیگردونندقطعاادرسوبهت میدهند خداوندباامام حسین محشورش بگرداند انشااله
اگر کسی از دوستان آدرسی از همسر زنده یاد محمد علی غریقی دارد لطفا به من اطلاع بده
یادش به خیرمن ازسال70باهاش دوست بودم سال62تومریوان باشهیدفرشادملکان که چالوسی بودچندتاعکس انداختم ولی فیلمشونداشتم سال71توماموریت اداری چالوس خونواده شهیدوپیداکردم ازعکسهای شهیدبهشون گفتم که فیلموندارم تودفترحمام طاهری موضوع دیدارباخانواده شهیدعزیزروبهش گفتم به روح خودش وشهیدعزیزم قسم گفت عکسهاروبیاردرست میکنم اونهارواوردم روشون عکس انداخت بدون دریافت 1ریال پول خیلی هم افتخارکردادم بامرامی بودخدارحمتش کنه
من می خوام بیشتر در مورد آقای غریقی بدونم
خدایش رحمت کند هنرمند دست به دوربینی بود ودید خوب وحوصله کافی بخصوص در زمینه سیاه وسفید تبحر ویزه ای داشتند.ایشان ازلحاظ اخلاقی انسان وارسته ای بودندو سالها با ایشان بسکتبال بازی میکردم بااینکه برخوردفیزیکی زیادی در پست بازی مقابل ایشان داشتم ولی هیچگاه خشم وناراحتی وبی ادبی ندیدم یادوخاطرش گرامی باد.
سلام،
اولین جشنواره ای که میخواستم شرکت کنم با ایشون مشورت کردم…
سال 78 بود!
یادش بخیر
روحش شاد…
با سلام
از اینکه این مطلب را ارائه نمودید خیلی سپاسگزارم.
ای کاش میشد استاد غریقی عزیزم بیشتر بین ما باشد.من هنر عکاسی و عکس گرفتن با تمام وجود و از ته دل را از این استاد بزرگوار یاد گرفتم.معنی عکس را از این استاد اموختم.به معنای واقعی استاد بود از همه نظر،تنها افسوسم رفتن ایشان از بین هنرمندان است.
مرحوم محمدآقا غریقی از هنرمندانی بود که درزمان حیاتش حق مطلب برایش بخوبی ادانشده بود وحقش بود بیشتر ازش وکارش مردم میشنیدن ومیدیدن یادش بخیر روحش شاد
یادش گرامی و روحش شاد
از شماهم بابت جمع آوری این عکسا متشکریم.
روحش شاد . خیلی دلم میخواست مانند او عکس بیاندازم .
درود، من با همه اين عكسا خاطره دارم.هر وقت مي رفتم پيشش،چه اون موقع كه حمام پدري رو اداره مي كرد چه وقتي كه تو بازار گرجي محله عكاسي داشت،كاراي جديد رو با ذوق بهم نشون مي داد.روانش خجسته و ابدي باد